[ پنجاه سال ]

 [ پنجاه سال ]

 
 



Wednesday, December 29, 2004  

موج اول
واستا جلوش
موج دوم
بعدا خودتو خشک می کنی... چیزی نیست
موج چهارم
می دونم که پاهات درد می کنه... ولی باید واستی
موج بیست و یکم
تنم درد می کنه
موج بیست و دوم
...وای
موج بیست و چهارم
اشکهام با این موجا قاتی شده
موج هزار یکم
هنوز واستاده.هنوز استاده
موج هزار و دوم
چیزی از گوشت رو پاهاش نمونده... دخترک بیچاره
موج هزار و چهارم
... هنوز اونقدری که باید قوی نشده. هنوز برای زندگی کردن
موج آخر
-
. پایان

Posted by: yas. @ 4:03 AM

Tuesday, December 28, 2004  

در خونه رو زد. رادیوی جیبیم رو که در حال سر و کلله زدن با فرکانسش بودم رو انداختم اون گوشه رو مبل. و رفتم طرف که در رو باز کنم.طفلکی پشت در واستاده بود. با یه کیسه ی سیاه تو دستش
دعوتش کردم که با هم یه لیوان چایی بخوریم. کنجکاو شده بودم که این وقت شب بهاری جلو در خونه ی من چی کار داره. بعد از کلی معذرت خواهی نشست رو مبل. رفتم که براش چایی بیارم.
اسمش رو گفت... به گمونم یادم رفته
به کیسه ی سیاهش اشاره کردم. که توش چی داره. کیسشو باز کرد. جنازه ی گنجیشکا رو دیدم. یکیشون خیلی جالب بود
رد لاستیک ماشینه ر بالاش مونده بود. تخت تخت! مثه یه ورق کاغذ. گفتم این بیچاره هه رو ببین
اشک تو چشاش جم شد. با صدای گرفته گفت امروز پیداش کردم. از تو خیابونه ...[ راستش اسمه خیلبونه رو فراموش کردم. آخه اسمها اصلا تو حافظه ی من نمی مونه]خودم از زیر چزخای اون نکره درش آوردم... اسمش جک بود
بحث رو عوض کردم. نگران بسته ی دستمال کاغذیم هم بودم مطمئنا
با یه حرکت تند بلند شد
با نگرانی گفت که با چایی حساسیت داره
کیسشو بر داشت. پرسید که می تونه نگاهی با پارکینگ بندازه یا نه. مانعی نمی دیدم
گفتم که اونور حیاطه. و اگه ممکنه صبر کنه که یه لباس گرم بپوشم و باهاش بیام
وقتی از جلو در گاراژ نگاهی به ماشین قرمزم انداختم
طفلکی رو دیدم... که با اشکای حلقه شده تو چشمش چجوری داره سعی می کنه بقیه ی جسمی رو که زیر چرخ ماشینم بود... و ازش یه بال قهوه ای معلوم بود در بیاره
تا جلوی در راهنماییش کردم
ازم خیلی تشکر کرد... و برای رفتن به خونشون تو چند روز آینده ازم قول گرفت
برام دست تکون داد. با دستی که یه جنازه ی گنجشک رو فشرده بود
بعید می دونم که اسمش جک بوده باشه... یا جان... شاید هم
خب ولی می دونین که... من اسمها رو یادم نمی مونه

Posted by: yas. @ 1:51 AM

Sunday, December 26, 2004  

سایه ی نور
کف اسفالت خیس پیاده رو
چراغهای قرمز
آدم ها
بچه جون ... قلب توئه که الان داره سرسام آور می زنه
حرکت ها
آدم ها
ستاره ها
زمین
تکیه گاهت
قلب توئه که داره اینجوری سر سام آور می زنه

Posted by: yas. @ 1:13 AM

Saturday, December 25, 2004  

آب
چشمه
کللی چشمه ی تمیز
ابر های سفید
چشمه های تمیز
ابر های سفید
آب
گریه ی خدا
گریه ی خدا
گریه ی خدا
گریه ی خدا
...
دخترک پوست سفیدی دارد
دخترک دستان کوچک و ظریفی دارد
دخترک ناخن های شکسته ای دارد
دخترک لباس سیاهی دارد
دخترک گل می چیند
...
گریه ی خدا
گریه ی خدا
چشمه
چشمه
...چشمه

Posted by: yas. @ 11:11 AM

Friday, December 24, 2004  

دستانم در جیب های پالتوی خاکستری رنگم
انتها...یا شاید ابتدای کوچه ی خاکی
بوی خاک خیس
دستانت در جیب پاتوی خاکستری رنگت
کلاهم را روی سرم جا به جا می کنم
چتر بسته شده ات روی زمین کشیده می شود
سرت پایین افتاده
نگاهم به مورچگانی که از خیسی خاک... دیوانه وار در فرار به حفره های سنگ ها پناه می برند
می گذریم
جای پاهایت روی گل خیس مانده
قدم هایم... مخالف جهت اثر کفشهایت
حرکت می کند
قدمهایت را
کمی آنطرف تر از اثر کفش هایم می گذاریم
به آن سوی کوچه ی خاکی
انتها یا ابتدای آن
بوی خاک خیس می آید

Posted by: yas. @ 7:07 AM

Thursday, December 23, 2004  

آتش.می سوزد...و خاکستری از آن می ماند...سبک... بادهايی که بدنش را می خراشد فقط کمی سبک ترش می کند...و کمی سرد تر...

Posted by: yas. @ 5:03 AM

Tuesday, December 21, 2004  

تفنگ
چاقو
آر پی جی
سطح آب رو پوشونده
بجه هاتونو نگاه کنین
که با ماسه ها بازی می کنند
خشک و داغ
دریایتان را نگاه کنید
و تفنگ هایی را که روی سطحش شناورند
و فقط
پکی غلیظ به سیگار مارک دارتان بزنید

Posted by: yas. @ 8:03 AM

Monday, December 20, 2004  

اگه کسی رو دوست داری براش دو کار بکن
ازش انتظار نداشته باش
بهش حق بده

Posted by: yas. @ 7:57 AM  

یکی یکی...پله ها رو پشت سر می ذاره
بچه ی کوچیکیه که اون بالا اسباب بازی های رنگی ای می بینه
بچه ای که تازه راه رفتن یاد گرفته
و همینجوری...بالا و بالا تر می ره
چیزی از خستگی نمی گه
از گریه هایی که تا دیشب تو بغل مامانش می کرد
-
ببینم
آسمون رنگش عوض شده
یا مزه ی شیر مادر ها؟

Posted by: yas. @ 6:36 AM  

شب یلدا
همه ی ما خونه ی مامان بزرگ جمع ایم
دور سینیه شاید بزرگی که گذاشته وسط اتاق
می شینیم.با لباسهای بافتنی
حس میکنیم که توی بلند ترین شب سال قرار داریم
شاید با حواس پرتی بادومی رو هم رو شعله های شمعی که کنار سینیه آجیل هاس بگیریم
و از بوی سوختنشم خندمون بگیره
امشب
بلند ترین شب ساله
یلدا
...یلدا

Posted by: yas. @ 6:14 AM

Friday, December 17, 2004  

غروب رو لمس می کنیم
ببین من اون قرمزه رو سوار می شم. تو هم تاب سبزه رو...باشه؟ وقتی که من میام بالا تو برو پایین...وقتی من می رم پایین تو بیا بالا.ببین چه خوشگل می شه...تو رو خدا
می گذره
...
مرد گریه کنان فرار می کنه.از تاب ها. از اسباب بازی ها.مرد برای سریع تر دوییدن جزوه هاشو می اندازه.کیفش رو.کاپشن سورمه
ایشو .عینکشو ... زیر پوشه نایکشو. عکس نامزدشو... و تو دور ترین نقطه از تاب ها قرار می گیره.لخت .گریه کنان.گریه کنان.درست مثل لحظه ی به دنیا اومدنش
خورشد داره غروب می کنه
...

Posted by: yas. @ 2:32 AM

Thursday, December 16, 2004  

لگو ها کنار هم چیده شده اند.با ظاهری رنگارنگ
و فریبنده
کودکان را دورن خود می بلعند
و صدای جیغی باقی می ماند. از لحظه ی نیست شدن
-
کفشام محکمه
عینکم تمیزه تمیز
چند تا چراغ قوه و باتریه اضافه هم یدک
آماده ی آمادم
این چند روز هم استراحت کردم... که وسط راه خوابم نبره
همه ی نقشه های موجود رو هم برای باره هزارم دیدم که چیزی از چشم جا نمونه
لباس گرمم بر داشتم.هم واسه س خودم.هم واسه س تو
از اون عروسک خوشگلام که خیلی دوس داشتی خریدم برات
ببین
فقط مونده اون کیلیده
بزنش
تا پایه هایه پله رو زمین بشینن
که من بددوام طرفت
هی... می تونی دیگه؟
می تونی! دستای تو خیلی قویه
خیلی
خیلی
...

Posted by: yas. @ 2:39 AM

Wednesday, December 15, 2004  

یه سراشیبیه خیلی تند باشه. به پای تو و همه ی دوست و آشنااتم چرخای بزرگی بسته شده باشه...و همم در حال سبقت گرفتن از هم دیگه باشن برای رسیدن به ته اون شیبه
بعدش چرخای تو از پات باز شه و سر بخوره طرف ته اون شیبه.که یه درس.یه دره ی عمیقه سیاه
می تونی دوستات رو ببینی که به سرعت نور از کنارت رد می شن.خنده هاشوتو بشنوی
بعدکاری کنی غیر از اینکه بدویی دنبال چرخات؟ می تونی؟

Posted by: yas. @ 5:06 AM

Monday, December 13, 2004  

اینجا برف می بارد
و دخترک
با چکمه های طلایی اش راه می رود
برای رسیدن به خط بن بست
کمی آنطرف تر مردانی
برف ها را پارو می کنند
دخترک با چکمه های طلایی اش راه می رود
کار بعدی مردان
کندن تابلوی بن بست سر کوچه است
و نصب آن در سر دیگر کوچه
ولی
اینجا برف می بارد
و مردان به پارو کردن برف ها مشغولند

Posted by: yas. @ 6:41 AM

Saturday, December 11, 2004  

می بینی؟
همه چی به همین سرعت می گذره.به سرعت پلک زدنات
و دوییدن خوشحالی ها و ناراحتیات...و سبقت گرفتنشون از هم
عجیبه
نیست؟

Posted by: yas. @ 9:29 AM

Friday, December 10, 2004  

می گویم: زندگی هایمان را فروختیم
می گوید: لباسهای قرمز و صورتی ام از مد افتاد
می گویم: با یه لیوان ویسکی چطوری؟
می گوید: بخور
می گویم: دیشب خواب زندگی دیدم
می گوید: من خواب لباسهای قرمز و صورتیه از مد افتاده ام را
می گویم: سرده.آتش روشن کن
می گوید: گازیه.فندک داری؟
می گویم: فروختم
می گوید: حراج

Posted by: yas. @ 9:00 AM

Monday, December 06, 2004  

این پسته هم صرفا بره اینکه ببینم این تمپلیته چجوری می شه وقتی کامل تو صفحه بیاد
خب آدم یه کارایی می کنه... بعد می فهمه اشتباه کرده... می بینه تموم شده . آدمم افتاده پایین.بعدشم که...هزار تا بد بختی واسه اینکه دوباره بلند شه و
آدم می سوزه عملا.حالا تو مقیاس واقعیش
خیلی با این حرفا فرق می کنه
اوی
!... بس باشه واسه اینکه ببینم این تمپلیته

Posted by: yas. @ 8:24 AM  

نوشتن اولین پستای وبلاگ یه حال خاصی داره
آدم از یه طرف می خواد ببینه که حالا وبلاگش پستاش زیاد شه چجوری می شه قیافه ی وبلاگه
بد از یه طرف دیگم می گه که حالا بنویسم؟ ... اولین پستاش یه وقت زشت نشه
!مرسی

Posted by: yas. @ 7:37 AM  

!هه...آخ جون! وبلاگ
سلام

Posted by: yas. @ 7:32 AM
 



links:

absurd
malasema
4004bc
benahayat
daydad

blind
sanaz
funk
anti-ideal
maktoob
zehne solb
Shahrzad
unbelievable
xak
minimal



Free Hit Counters
Free Hit Counters