[ پنجاه سال ]

 [ پنجاه سال ]

 
 



Thursday, November 24, 2005  

سومین چشم چند روز پیش از بدنم بیرون زد
از آن روز همه چیز را ایکس^دو می بینم
گاهی اوقات خیلی بالا می روم ، و گاهی اوقات خیلی پایین می آیم
حس می کنم تجزیه شده ام
همین
-
بعضی وقت ها وقتی باد می زند ، بلند می شوم که پنجره را ببینم
نگاهم که بی دیوار رو برویی می افتد ، از خود بی خود می شوم
خودم را پرت می کنم پایین
و با چشم سومم سقوطم را تماشا می کنم
لذتی دارد
-
نمی دانم ذره های ریز تر من چه چیز هایی هستند
هیچ جای تعجبی نیست که چرا رنگ ها را نمی فهمم
به واحدی در درون خودم رسیده ام
واحدی که دیگر اجزایم را کور کرده
-
هم آغوشی ام با خودم بود ، که این ها بوجود آورد
چشم سومی از من بیرون زده
همه چیز را می بینم ، و هیچ چیز نمی بینم
شاید باور نکنید
تجزیه شده ام

Posted by: yas. @ 2:25 AM

Wednesday, November 23, 2005  

من نقطه ای قرمز روی لاک یک لاک پشت مرده ام
تو صفحه ای قرمز ، که لاک پشت ها سر گردان رویت راه می روند ، و می میرند

Posted by: yas. @ 7:48 AM

Saturday, November 19, 2005  

هنوز هم می پرستم کسانی را که از باران های پاییزی به ذوق می آیند
و کانورس های گلی می پوشند
هر چند خودم هم در اتاقم را ببندم و کنار آتش کز کنم
و هر از چندی خاکستر های روی شیشه ی مونیتورم را پاک کنم
که پست های وبلاگم را غیر قابل خواندن می کند
هنوز هم صدای قهقهه ی دختران از کوچه ی کناری می آید
همینطور صدای غژ غژ تیر های سقف
و دود ملایم سیگار و بخار نفس های پسری که سنگ ها را با پاهایش شوت می کند
و بدون توجه به موها بلند و بهم ریخته اش از جلوی پنجره ام رد می شود
شاید مسخره باشد ، اینطور لحظه نویسی یک روز پاییزی
اما نه برای من
پس فکر کردی آتش وسط اتاق من از چی ست ؟

Posted by: yas. @ 8:33 AM

Friday, November 18, 2005  

Posted by: yas. @ 2:36 AM

Wednesday, November 16, 2005  

هیچ اتفاقی نیفتاده بود
غروب بود ، هوا تاریک شده بود ، من هم همینجا نشسته بودم
که گفتم بیایم و
یک پست به اسمت بزنم
که بعضی وقت ها که دلم تنگ می شود ، یادت بیفتم
در واقع ... هیج اتفاقی نیفتاده بود
به جز اینکه لای پنجره ام باز بود ، سرد بود ، و من مجبور شدم خودم را گلوله کنم
دستم را دور تنم دایره کنم
و مجبور شدم یک دستی تایپ کنم
گاهی اوقات حس می کنم چقدر به پایان زندگی ام نزدیک شده ام
بعد می بینم بدون خداحافظی رفتن خوب نیست
از همین پنجره بیرون می روم و شروع می کنم با دونه دونه ی آدم ها خداحافظی کردن
آدم ها که تمام می شوند ، حس های نوستالوژیکم قلمبه می شود
من را بر می گرداند ، از پنجره ام داخل می پرم
را روشن می کنم archive ه again
و شروع می کنم به تایپ کردن یک پست برای تو
به اسم تو

Posted by: yas. @ 6:31 AM

Saturday, November 12, 2005  

خواب دیدم بالهایت را کنده ام
از جایی که بالهایت کنده شده اشک می آید
من هم همانطور خشکم زده
بیدار که شدم ، دیدم کنارم خوابیده ای
بعد ، دیدم از زیر ملافه ات نور بیرون می زند
ملافه ها را که کنار زدم دو جوانه ی کوچک بال را دیدم که از زخم کهنه ی روی شونه هایت بیرون زده
و تو فقط غلتی زدی ، صورتت و چشمان بسته ات را جلوی چشمانم آوردی ، و شونه هایت را زیر ملافه ها قایم کردی
من همانطور خشکم زده بود

Posted by: yas. @ 8:48 AM

Thursday, November 10, 2005  

مرا در تابوت بگذارید
میخ های کفشتان را در بیاورید و به تابوتم بکوبید
هیچ وقت بیرون نخواهم آمد
و همیشه منتنظر کسی خواهم بود که آوازم را بشنود
آوازی که زیبا تر از آن نخواهد شنید

Posted by: yas. @ 12:29 PM

Wednesday, November 09, 2005  

دهانم را به گوشت می چسپانم . وقتی قلقلکت می آید و موهای گردنت سیخ می شود عشق می کنم
در گوشت غر غر می کنم .وقتی لبخند خیلی خیلی محوت را کشف ( یا تصور) می کنم ، عشق می کنم
می خندم . و وقتی می بینم از خنده ی من به خنده می افتی ، از ته دل هم می خندی ، بیشتر از همه ی این وقت ها عشق می کنم ، انقدر که اشک هایم سرازیر می شود
اشک هایم که سرازیر می شود ، می بینم که نگران می شوی ، چشم هایت یه کم در هم می رود و نگاهم می کنی
وای اگر می دانستی نگاه آن موقع هایت چقدر قلقلکم می دهد . خوشحال می شوم ، هی اشک هایم بیشتر می شود
ولی تو خودت خوب می دانی چجور رفتار کنی
!همان موقع ها که انقدر عشق می کنم که ماچت می کنم ... تو هم از ماچ من خوشحال می شوی . می دانم
پ.ن: اینا چیه می نویسی ؟
.پ.ن2: من دخترم ... حتی اگه بعضی نوشته هام به نظر بیاد که برای جنس دختر نوشته شده ، شک نکنین
پ.ن3: این هم برای ختم چرت و پرت

Posted by: yas. @ 10:42 AM

Monday, November 07, 2005  

به گمانم چشم هایم ضعیف شده . هیچ خطی را صاف نمی بیند
خمیده های در هم پیچیده ، از خیابان ها گرفته ، تا خط های دفتر مشق پسرک هفت ساله ام
چوب های شیروانی ترک خورده اند . گاهی آب از میانشان روی نقاشی هایم می چکد
رنگ های سیاه و سفید در هم مخلوط می شوند . خاکستری های کدر حال مرا به هم می زنند . خاکستری هایی که از مخلوط شدن سیاه و سفید های واقعی ، روی نقاشی های من درست می شوند
کسی من را صدا میکند ؟ دقیقا همین الان ، کسی از کیلو متر ها آنطرف تر ... مرا صدا می کند . شاید خودم خودم را صدا می کنم
راه حل دوم منطقی تر نیست ؟ وقتی همه چیز با خودم باشد ، صدا کردن هم با خودم است
نه ، راه حل دوم شاید منطقی تر باشد ، ولی درست تر نیست . کسی مرا صدا می کند . می شنوم ، که کسی مرا صدا می کند . و مهم شنیدن من است . از دور ... از کیلو متر ها آنطرف تر
هذیان های بچه های هفت هشت ساله ، هذیان هایی که وقتی دیوانه ها را می بینی بر مغزت جاری می شود
واقعیت هایی که بعد از کمی فکر کردن به آنها می رسی
شاید خدا می دانست روزی دختری به دنیا می آید که روز هایی که پریود می شود ، دنیایش افسردگی را به زیر صفر می رساند
شاید خدا می دانست روزی دختری به دنیا می آید که روز هایی که پریود می شود ، با عالم و آدم هم آغوشی می کند و بوی خون را از خود یادگار می گذارد
شاید خدا می دانست دختری به دنیاخواهد آمد که به رنگ قرمز عشق بورزد ، و دیوانه اش شود
شاید خدا همه ی این ها را می دانست
و باز هم باران فرستاد ... تا چوب های شیروانی را بشکند
و سیاه و سفید های نقاشی ام را خاکستری کند
و مرا بکشد

Posted by: yas. @ 9:06 AM

Friday, November 04, 2005  

سایه ی دراز لنگر ساعت
:روی بیابان بی پایان در نوسان بود
می آمد ، می رفت
می آمد ، می رفت
و من روی شن های روشن بیابان
، تصویر خواب کوتاهم را می کشیدم
خوابی که گرمی دوزخ را نوشیده بود
و در هوایش زندگی ام آب شد
خوابی که چون پایان یافت
. من به پایان خود رسیدم
-
من تصویر خوابم را می کشیدم
. و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم کرده بود
چگونه می شد در رگ های بی فضای این تصویر
همه ی گرمی خواب دوشین را ریخت ؟
تصویر را کشیدم
. چیزی گم شده بود
: روی خودم خم شدم
. حفره ای در هستی من دهان گشود
-
سایه ی دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود
و من کنار تصوار زنده ی خوابم بودم
تصویری که رگ هایش در ابدیت می تپید
. و ریشه ی نگاهم در تار و پودش می سوخت
این بار
هنگامی که سایه ی لنگر ساعت
از روی تصویر جان گرفته ی من گذشت
بر شن های روشن بیابان چیزی نبود
: فریاد زدم
! تصوار را باز ده
و صدایم چون مشتی غبار فرو نشست
-
سایه ی دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود
. می آمد ، می رفت
. می آمد ، می رفت
. و نگاه انسانی به دنبالش می دوید
-
سهراب سپهری - یادبود

Posted by: yas. @ 5:28 AM

Thursday, November 03, 2005  

قاصدکی در دست می گیرم . فوت می کنم . بالا می رود . پایین می آید . باد می زند . بالا می رود . پایین می آید . بالا می رود . پایین می آید
-
چند وقت پیش ، کسی چند تا تخم قاصدک بهم داد
می خواستم برگردم خونه .... که فهمیدم هیچ وقت خونه ای نداشتم . چند لحظه فکر کردم ، بعد راهمو طرف کویری همون نزدیکی ها کج کردم
به کویر که رسیدم ، جایی که ستاره ها خیلی نزدیک بودن به زمین ، کفشامو در آوردم . زیر خاک مدفونشون کردم . روشون چند تا تخم قاصدک گذاشتم . خودم هم همون اطراف خوابم برد
چند وقت یک بار یه نگاه از گوشه ی چشم به قاصدک ها می نداختم که زیاد می شدن . بعد دوباره می خوابیدم
شب و روز دیگه برام بی معنی بود . قاصدک ها انقدر زیاد بودن که نور و تاریکی ، شب و روز به کویر نفوذ نمی کرد . بهشت من شده بود
-
سوار قاصدکی می شوم . بالا می رود . پایین می آید . باد می زند . بالا می رود . پایین می آید . بالا می رود . پایین می آید

Posted by: yas. @ 1:18 AM

Wednesday, November 02, 2005  

چترم زیر این باران طاقت نمی آورد
به گوشه ای پرتابش می کنم
و راهم را ادامه می دهم

Posted by: yas. @ 8:52 AM
 



links:

absurd
malasema
4004bc
benahayat
daydad

blind
sanaz
funk
anti-ideal
maktoob
zehne solb
Shahrzad
unbelievable
xak
minimal



Free Hit Counters
Free Hit Counters