[ پنجاه سال ] | ||
|
سومین چشم چند روز پیش از بدنم بیرون زد از آن روز همه چیز را ایکس^دو می بینم گاهی اوقات خیلی بالا می روم ، و گاهی اوقات خیلی پایین می آیم حس می کنم تجزیه شده ام همین - بعضی وقت ها وقتی باد می زند ، بلند می شوم که پنجره را ببینم نگاهم که بی دیوار رو برویی می افتد ، از خود بی خود می شوم خودم را پرت می کنم پایین و با چشم سومم سقوطم را تماشا می کنم لذتی دارد - نمی دانم ذره های ریز تر من چه چیز هایی هستند هیچ جای تعجبی نیست که چرا رنگ ها را نمی فهمم به واحدی در درون خودم رسیده ام واحدی که دیگر اجزایم را کور کرده - هم آغوشی ام با خودم بود ، که این ها بوجود آورد چشم سومی از من بیرون زده همه چیز را می بینم ، و هیچ چیز نمی بینم شاید باور نکنید تجزیه شده ام
من نقطه ای قرمز روی لاک یک لاک پشت مرده ام تو صفحه ای قرمز ، که لاک پشت ها سر گردان رویت راه می روند ، و می میرند
هنوز هم می پرستم کسانی را که از باران های پاییزی به ذوق می آیند و کانورس های گلی می پوشند هر چند خودم هم در اتاقم را ببندم و کنار آتش کز کنم و هر از چندی خاکستر های روی شیشه ی مونیتورم را پاک کنم که پست های وبلاگم را غیر قابل خواندن می کند هنوز هم صدای قهقهه ی دختران از کوچه ی کناری می آید همینطور صدای غژ غژ تیر های سقف و دود ملایم سیگار و بخار نفس های پسری که سنگ ها را با پاهایش شوت می کند و بدون توجه به موها بلند و بهم ریخته اش از جلوی پنجره ام رد می شود شاید مسخره باشد ، اینطور لحظه نویسی یک روز پاییزی اما نه برای من پس فکر کردی آتش وسط اتاق من از چی ست ؟
هیچ اتفاقی نیفتاده بود غروب بود ، هوا تاریک شده بود ، من هم همینجا نشسته بودم که گفتم بیایم و یک پست به اسمت بزنم که بعضی وقت ها که دلم تنگ می شود ، یادت بیفتم در واقع ... هیج اتفاقی نیفتاده بود به جز اینکه لای پنجره ام باز بود ، سرد بود ، و من مجبور شدم خودم را گلوله کنم دستم را دور تنم دایره کنم و مجبور شدم یک دستی تایپ کنم گاهی اوقات حس می کنم چقدر به پایان زندگی ام نزدیک شده ام بعد می بینم بدون خداحافظی رفتن خوب نیست از همین پنجره بیرون می روم و شروع می کنم با دونه دونه ی آدم ها خداحافظی کردن آدم ها که تمام می شوند ، حس های نوستالوژیکم قلمبه می شود من را بر می گرداند ، از پنجره ام داخل می پرم را روشن می کنم archive ه again و شروع می کنم به تایپ کردن یک پست برای تو به اسم تو
خواب دیدم بالهایت را کنده ام از جایی که بالهایت کنده شده اشک می آید من هم همانطور خشکم زده بیدار که شدم ، دیدم کنارم خوابیده ای بعد ، دیدم از زیر ملافه ات نور بیرون می زند ملافه ها را که کنار زدم دو جوانه ی کوچک بال را دیدم که از زخم کهنه ی روی شونه هایت بیرون زده و تو فقط غلتی زدی ، صورتت و چشمان بسته ات را جلوی چشمانم آوردی ، و شونه هایت را زیر ملافه ها قایم کردی من همانطور خشکم زده بود
مرا در تابوت بگذارید میخ های کفشتان را در بیاورید و به تابوتم بکوبید هیچ وقت بیرون نخواهم آمد و همیشه منتنظر کسی خواهم بود که آوازم را بشنود آوازی که زیبا تر از آن نخواهد شنید
دهانم را به گوشت می چسپانم . وقتی قلقلکت می آید و موهای گردنت سیخ می شود عشق می کنم در گوشت غر غر می کنم .وقتی لبخند خیلی خیلی محوت را کشف ( یا تصور) می کنم ، عشق می کنم می خندم . و وقتی می بینم از خنده ی من به خنده می افتی ، از ته دل هم می خندی ، بیشتر از همه ی این وقت ها عشق می کنم ، انقدر که اشک هایم سرازیر می شود اشک هایم که سرازیر می شود ، می بینم که نگران می شوی ، چشم هایت یه کم در هم می رود و نگاهم می کنی وای اگر می دانستی نگاه آن موقع هایت چقدر قلقلکم می دهد . خوشحال می شوم ، هی اشک هایم بیشتر می شود ولی تو خودت خوب می دانی چجور رفتار کنی !همان موقع ها که انقدر عشق می کنم که ماچت می کنم ... تو هم از ماچ من خوشحال می شوی . می دانم پ.ن: اینا چیه می نویسی ؟ .پ.ن2: من دخترم ... حتی اگه بعضی نوشته هام به نظر بیاد که برای جنس دختر نوشته شده ، شک نکنین پ.ن3: این هم برای ختم چرت و پرت
به گمانم چشم هایم ضعیف شده . هیچ خطی را صاف نمی بیند خمیده های در هم پیچیده ، از خیابان ها گرفته ، تا خط های دفتر مشق پسرک هفت ساله ام چوب های شیروانی ترک خورده اند . گاهی آب از میانشان روی نقاشی هایم می چکد رنگ های سیاه و سفید در هم مخلوط می شوند . خاکستری های کدر حال مرا به هم می زنند . خاکستری هایی که از مخلوط شدن سیاه و سفید های واقعی ، روی نقاشی های من درست می شوند کسی من را صدا میکند ؟ دقیقا همین الان ، کسی از کیلو متر ها آنطرف تر ... مرا صدا می کند . شاید خودم خودم را صدا می کنم راه حل دوم منطقی تر نیست ؟ وقتی همه چیز با خودم باشد ، صدا کردن هم با خودم است نه ، راه حل دوم شاید منطقی تر باشد ، ولی درست تر نیست . کسی مرا صدا می کند . می شنوم ، که کسی مرا صدا می کند . و مهم شنیدن من است . از دور ... از کیلو متر ها آنطرف تر هذیان های بچه های هفت هشت ساله ، هذیان هایی که وقتی دیوانه ها را می بینی بر مغزت جاری می شود واقعیت هایی که بعد از کمی فکر کردن به آنها می رسی شاید خدا می دانست روزی دختری به دنیا می آید که روز هایی که پریود می شود ، دنیایش افسردگی را به زیر صفر می رساند شاید خدا می دانست روزی دختری به دنیا می آید که روز هایی که پریود می شود ، با عالم و آدم هم آغوشی می کند و بوی خون را از خود یادگار می گذارد شاید خدا می دانست دختری به دنیاخواهد آمد که به رنگ قرمز عشق بورزد ، و دیوانه اش شود شاید خدا همه ی این ها را می دانست و باز هم باران فرستاد ... تا چوب های شیروانی را بشکند و سیاه و سفید های نقاشی ام را خاکستری کند و مرا بکشد
سایه ی دراز لنگر ساعت :روی بیابان بی پایان در نوسان بود می آمد ، می رفت می آمد ، می رفت و من روی شن های روشن بیابان ، تصویر خواب کوتاهم را می کشیدم خوابی که گرمی دوزخ را نوشیده بود و در هوایش زندگی ام آب شد خوابی که چون پایان یافت . من به پایان خود رسیدم - من تصویر خوابم را می کشیدم . و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم کرده بود چگونه می شد در رگ های بی فضای این تصویر همه ی گرمی خواب دوشین را ریخت ؟ تصویر را کشیدم . چیزی گم شده بود : روی خودم خم شدم . حفره ای در هستی من دهان گشود - سایه ی دراز لنگر ساعت روی بیابان بی پایان در نوسان بود و من کنار تصوار زنده ی خوابم بودم تصویری که رگ هایش در ابدیت می تپید . و ریشه ی نگاهم در تار و پودش می سوخت این بار هنگامی که سایه ی لنگر ساعت از روی تصویر جان گرفته ی من گذشت بر شن های روشن بیابان چیزی نبود : فریاد زدم ! تصوار را باز ده و صدایم چون مشتی غبار فرو نشست - سایه ی دراز لنگر ساعت روی بیابان بی پایان در نوسان بود . می آمد ، می رفت . می آمد ، می رفت . و نگاه انسانی به دنبالش می دوید - سهراب سپهری - یادبود
قاصدکی در دست می گیرم . فوت می کنم . بالا می رود . پایین می آید . باد می زند . بالا می رود . پایین می آید . بالا می رود . پایین می آید - چند وقت پیش ، کسی چند تا تخم قاصدک بهم داد می خواستم برگردم خونه .... که فهمیدم هیچ وقت خونه ای نداشتم . چند لحظه فکر کردم ، بعد راهمو طرف کویری همون نزدیکی ها کج کردم به کویر که رسیدم ، جایی که ستاره ها خیلی نزدیک بودن به زمین ، کفشامو در آوردم . زیر خاک مدفونشون کردم . روشون چند تا تخم قاصدک گذاشتم . خودم هم همون اطراف خوابم برد چند وقت یک بار یه نگاه از گوشه ی چشم به قاصدک ها می نداختم که زیاد می شدن . بعد دوباره می خوابیدم شب و روز دیگه برام بی معنی بود . قاصدک ها انقدر زیاد بودن که نور و تاریکی ، شب و روز به کویر نفوذ نمی کرد . بهشت من شده بود - سوار قاصدکی می شوم . بالا می رود . پایین می آید . باد می زند . بالا می رود . پایین می آید . بالا می رود . پایین می آید
چترم زیر این باران طاقت نمی آورد به گوشه ای پرتابش می کنم و راهم را ادامه می دهم
|
:ARCHIVE
absurd |