[ پنجاه سال ] | ||
|
[ اين پست پاك شد ] مار ماهی ها مردند - از چراغ هایی که نورشان خیلی توی چشم می زند می ترسم - آدم ها ، نگاهشان را پایین می اندازند شاید اگر بیشتر بهشان زل بزنید حوصله یشان سر برود و بروند
دارن تعقیبمون می کنن باید فرار کنیم می شنوی چی می گم ؟
دخترک سیاهپوش چکمه قهوه ای طرف در می رود هفت تیرش را بیرون می کشد و گلوله ای نثار پیشانیش می کند و بدون آنکه پول مشروبی که خورده بود را بدهد می میرد
اول سمت راست را نگاه کن بعد سمت چپ را باید اولین قدم مرگ را هم ، طبق قانون بگذاری وگرنه اشتباه می میری نصف تنت جا می ماند
بعضی وقتها ، بعضی شبها ، دلم برایت تنگ می شود .خیلی
بالهایم را دزدیدند بالهایم را دزدیدند
حتی اثر دستهایمان روی آینه ی اتاقم را هم پاک کردم همه چیز به ظاهر عادیست همه چیز طبق قانون خود چیده شده من از درون اشک می ریزم از درون خرد می شوم از درون می میرم و شما، گاهی به من بگویید که اتاقم را جمع کنم یا آینه ی خاک گرفته ام را تمیز کنم
به یاد موشک هایی که با دفتر های ریاضیمان درست می کردیم پرواز می کنیم کجا ؟
شاید روزی همه ی گلهای دنیا خشک شدند از اشک های تو ، که آن بالا ها نشسته ای و موجوداتی که ساخته ای را می بینی که مثله خوره به جون آن تکه نَفَسی که به آنها داده ای افتاده اند
در کوچه باد نمی وزید هوا هم بارانی نبود پاییز هم نبود شب هم نبود سیگار و موهای ژولیده هم در کار نبود ولی دخترت بدبخته 14 ساله ی ما ، طبق عادت همیشگیش در داستان های زیبای وبلاگ های زیبا بی هدف در کوچه و خیابان راه افتاده بلکه نویسنده ای ، کارگردانی چیزی او را ببیند گریه ای بر صورتش بیندازد و سوژه ی صورتیه پستش را سر دخترک سوار کند
در همان لحظه شیطان شمشیرش را کشید و سرم را برید من باختم و خونم پیشکش جنین هایی شد که آن پایین ، به دنیا می آمدند
دخترک می خواست زیبا ترین شعر دنیا را بنویسد چشمانش را بست ، سرش را بین دستانش فشار داد به دنیا فکر کرد به خودش فکر کرد می خواست زیبا ترین شعرش را بنویسد وقتی او را پیدا کردند ، فریاد می زد و صداهای عجیبی بلغور می کرد وقتی او را خاک کردند هم ، از قبرش صداهای عجیب غریبی می آمد انقدر عجیب که هیچ کس ، نزدیکش نشد و شعرش را نشنید
هیچی
خوش بحال ماه های شب چهارده یا شب پانزده و خوش بحال ماه سی ام اسفند ماه شب چند می شود ؟
|
:ARCHIVE
absurd |