[ پنجاه سال ] | ||
|
چشم هایم را می بندم دستی بر بدنم چنگ می زند و من را با خود می کشد پشت سر هم تکرار می کند : چشم هایت را باز نکن ، چشم هایت را باز نکن مقابله می کنم با خودم . بدنم درد می کند . نمی دانم با چه سرعتی در حال حرکت هستیم . حس می کنم تا چند لحظه ی دیگر به خاطر داغی و سرعت زیادی که وجودم را گرفته تبدیل به نقطه ای نورانی می شوم چشم هایم را باز نمی کنم چند مدتی می گذرد . حس می کنم خاموش شده ام . سرعتمان کم شده . انگار نفس نمی کشم . صدای نفس های خودم را نمی شنوم دستم را ول می کند . روی زمین می افتم . بلند می شوم . چشم هایم هنوز بسته اند . به خاطر نوعی مقابله با خودم ، شاید فکر می کنم اگر چشم هایم را باز کنم کور می شوم نمی دانم چه مدتی در همان سکوت مطلق ماندم بعد صدایی در مغزم مرا از جا پراند شروع می کند به صحبت کردن .کلمه ای از حرف هایش برایم قابل درک نیست . تند تند حرف می زند من هم بی اختیار شروع به حرف زدن می کنم . صدای خودم را نمی شنوم حرف زدنش را تمام می کند . فکر می کنم شاید حرف هایم را شنیده باشد بعد ها ، فهمیدم که رفته شب ها وقتی با چشمهای بسته آسمان را نگاه کنی ، ستاره هایی را می بینی که پایین می افتند و از نگاه تو محو می شوند فقط از نگاه تو محو می شوند
گذشته را نمی خواهم آینده ام را به من باز گردان
برای چند روز بسته است
پسرک ، قطار اسباب بازی قرمز رنگش را در دستش گرفته سنگ ها را دو تا یکی می پرد قطار اسباب بازی قرمز با ریل های پلاستیکی ، چشمان پسرک از دیدن اسباب بازیش برق می زند امروز روز آزمایشش است . ریل قطار از چند صد متری خانه یشان عبور می کند صدای قطاری که کابوس شبهایش بود . صدای تق تقی که زمینه ی خوابهایش می شد و بعد از چند ثانیه خواب را می بُرد ، و پسرک با چشمانی نمناک از خواب می پرید امروز روز آزمایش است ریل های پلاستیکیه قطارش را کنار ریل راه آهن می چیندو قطار قرمزش را روی آن قرار می دهد سوت قطار از دور می آید امروز روز آزمایش است . چشمهایش را می بندد تا اشکی بیرون نریزد قطارش را روشن می کند صدای قطار گوشخراش شده .پسرک دست هایش را روی گوشش می گذارد قطار اسباب بازیش را نمی بیند . چشمهایش را بسته . صدای جیغش با صدای قطار مخلوط می شود ... چند ثانیه بعد ، تنها صدایی که سکوت را می شکند هق هق خفه ی پسر بچه است امروز روز آزمایش بود تکه های پلاستیکی قطارش را می بیند که پخش شده اند . اثری از ریل پلاستیکی اش نمانده سعی نمی کند هق هقش را خاموش کند امروز روز آزمایش بود هق هقش خاموش نمی شود و همه ی شب ها ، سکوت را می شکند صدای ضعیف و مبهم مثل صدای قطاری که از کیلو متر ها دور تر شنیده شود
من تیله بازی می کنم تیله هامو نگاه می کنم که وقتی قل می خورن اون رنگیه توشون حرکت می کنه کیو" تیله هاشو می شکونه تا اون رنگیه توشونو در آره" هیچی پیدا نمی شه فقط دستاش می بره و خونی می شه من هم دستاشو چسپ زخم می زنم . الکل بتادین می زنم کیو بغضشو قورت می ده شاید یه روز هم من خواستم رنگیه توی تیله هامو در آرم نمی دونم
پرم از خالی خالیم از پر وه ، چقدر دوست داشتنی هستی سبکم از میان دستانت بالا می روم ، در آسمان چقدر سبکم چقدر سبکم و دلتنگ تو
بوی پاییز از آسمان بیرون می زند پرده های اتاقم را تکان می دهد از روی تخت و بخاریه خاموش رد میشود به من می رسد به ، بوی پاییزی دیگر که در راه است و تابستانی که روز های آخر عمرش است حتی سرد شدن هوا هم خاطره ی روز های آفتابی را از من نمی گیرند روز های داغ ، خاطره های آفتابی ، کابوس و کابوس باز هم می گذرد
همه چیز تبدیل به من می شود
روز های آفتابی و سرد . شب های آفتابی و سرد . شب ها و روز ها پشت هم می آیند و می روند ، روند ساکن عقربه های ساعت ، خورشید و ماه ، من و تو بله ، کسی چه می بینند ، انقدر بی در و پیکر شده که من هم عاشقانه بنویسم ، و بخندم ، آه عزیزم عاشقانه بنویسم و بخندم و به تناقض برسم . چی ؟ ... نه . گفتم بی در و پیکر اما نه تا این حد . می خواهم بخندم . بلند . بلنده بلند آفتاب تیز شده . عرق از سر و صورتم می چکد . دستمال کاغذی زیاد دارم . تو این تابستان لعنتی کیف هایی که دستمال کاغدی نداشته باشند ناقص الکامل اند . دستمال کاغذی دارم و بالای لب هایم را پاک می کنم . احساس جسم نرمی که روی لبانم حرکت می کند . بوسه ای می زنم . آفتاب لعنتی هم تیز شده بله ، شما درست می گویید ، همیشه ، حتی اگر الان شب نباشد . چشم هایتان را نیمه باز نگه دارید . اگر سخت است یکیشان را ببندید و آن یکی را باز نگه دارید . این طوری راحت تر می توانید کنار بیایید رب النوعمان آمده . دست ها در کمر حرکت می کند . روی سینه ها که می رسد قوس اش شدید تر می شود . لرزش خفیف زیر اندام ها ، لرزش خفیف دست ها ، بله همه چیز به هم می ریزد . چایی داغ روی پاهایم . می سوزم . آه نه ، نگو پرت و پلا می گویم . امروز بالا رفته ام . بالای بالا . لبخند از روی لبانم محو نمی شود .نه پرت و پلا نمی گویم . بی در و پیکر شده همه چیز . حتی من
عجیبه . عجیب صرفا جای خالی
دخترک دیوانه وار دور دایره اش می چرخد می چرخد و موهایش و سایه اش را دنبال خود می کشد و فکر هایش را دنبال خود می کشد و می چرخد (یک فاصله) پیرزن سرش را از لای در داخل می کند زن و مردی روی تخت خواب قرمز رنگشان هم آغوشی می کنند پیرزن مشت هایش را سفت کرده و دو موجود در هم پیچیده را نگاه می کند باد می زند در محکم کوبیده می شود (یک فاصله) روزی همه ی دایره ها را می برم یک نقطه کافیست تا تبدیلشان کنم به بک خط صافه خمیده شبیه بعضی آدم ها (یک فاصله) موهایش شل شده . سایه اش به دنبالش می دود
می چرخد
|
:ARCHIVE
absurd |