[ پنجاه سال ]

 [ پنجاه سال ]

 
 



Tuesday, August 30, 2005  

تیک تاک تیک تاک
صدای نفس میاد
کسی اینجا داره نفس می کشه ؟
هی ؟ الو ؟ کسی اینجاس ؟
تیک تاک تیک تاک
هی ، پشته اون مبله یی ، خودتو قایم نکن
بیا بیرون ، لباستم دارم می بینم
بیا مثه مرد جلوم واستا
ده بیا دیگه
تیک تاک تیک تاک
صدای خشن مردانه جواب می دهد) سلام)
بیا به سلامتیه هم بخوریم
صدای خشن مردانه می گوید) حوصله ندارم رفیق . مبلات بوی نم می ده . این چه وضیه؟)
صدای خشن مردانه تکرار می کند) لعنتی می گم بوی نم می ده)
تیک تاک تیک تاک
بیا بره تو هم ریختم
به سلامتیه هم
(جینگ (صدای لیوان ها
(جینگ (صدای شکستن یکی از لیوان ها
تیک تاک تیک تاک
(بنگ(صدای گلوله
بنگ بنگ
تمام

Posted by: yas. @ 11:48 AM

Monday, August 29, 2005  

جاده جهت عوض کرده . چی کار کنیم ؟ یا باید مستقیم بریم ، که احتمالا زیر دست و پا له می شیم ، یا برگردیم ، از همینجا

Posted by: yas. @ 2:10 AM

Saturday, August 27, 2005  

ببین ، می خوام از این حصار لعنتی بیرون بزنم . اینجا جای من نیس رفیق . این کلمه ها رو از دهن خیلی ها شنیده بودم و بهش خندیده بودم . ولی امروز می گم که اینجا جای من نیست . یا خیلی کثافت ام یا خیلی پاک . رفیق من هیچ وقت فرق اینا رو با هم نفهمیدم ، در اصل فرق دو قطب مخالف قوی رو نفهمیدم ، همیشه اثر هاشون یکی بوده ، یعنی بره من اثر هاشون یکی بوده ، می گفتم ، یا خیلی پاکم یا خیلی کثافت ، ولی می دونم که فقط دارم با این آدما می جنگم . رفیق نجنگیدن بره من یعنی دوست داشتن . من دارم با چیزای دورو ورم می جنگم و با آدما . رفیق من دروغ زیاد می گم . شاید حتی حرف های الانم هم دروغ باشه ، ولی ... ولی رفیق من فرقشونو با هم نمی فهمم . حتی فرق دروغ و راست بودن رو هم . خیلی کثافتم یا خیلی پاک ؟ رفیق همیشه همه چیز بره من یه جور بوده . شاید فقط بعضی وقت ها ی خیلی استثنایی چیزایی پیدا شدن که این تعادل رو بهم زدن . چرا دارم پرت و پلا می رم ؟ رفیق من دروغ زیاد می گم . نه از اون دروغایی که آدمای دیگه می گن ، نه یه مدل دیگش . تو حتما می دونی چجوریه . رفیق خسته شدم . همه چیز یه شکله . انقدر یه شکل شده که ثباتم رو به هم ریخته . ببین من پر تپه چاله و دندونه ام . دندونه ها بره اینکه یه جایی محکم شن باید تو یه دندونه داره دیگه فرو برن . اگه رو یه زمین صاف و مرتب بندازیشون وحشتناک تکون تکون می خورن و منحرف می شن . رفیق می خوام از این حصار لعنتی بیرون بزنم
یه موجودی بود ، تو یه آکواریوم شیشه ایه بزرگ . اون از آکواریومش تغذیه می کرد و بزرگ می شد . آدما نگاهش می کردن و می خندیدن ، خب اون رشدش واقعا خوب بود و کامل .چند وقت گذشت ،تا اون بیش از حد بزرگ شد . مسئولای موزه آکواریومشو به گوشه ی خلوتی انتقال دادن ، چون دفرمه و زشت شده بود ، گذشت و کم کم کسی هم بهش سر نزد . اون تو آکواریومش بزرگ شد ، انقدر بزرگ که دیگه جایی نموند که ازش تغذیه کنه . اون می خواست از آکواریومش بزنه بیرون ، ولی نمی تونست . قدرتشو نداشت ، آکواریوم خیلی محکم بود . ولی اون می خواست زنده بمونه .کم کم یاد گرفت از خودش تغذیه کنه . پاهاشو می خورد ، دستاشو می خورد ، و رشد می کرد . ولی ... کم کم محو شد . ما هم نفهمیدیم برای چی چون روزایی که شروع کرد به خوردن خودش خیلی کریه شده بود ، انقدر که به زور اجازه دادن بذارنش تو زیر زمینه موزه هه ، ولی یه روز دیدیم که تموم شده . فقط یه آکواریوم مونده بود

Posted by: yas. @ 10:57 AM  

هر چقدر هم دست های زندانیه بد بخت را در دستانت بگیری ، ناخن های قرمز لاک زده ات را نشانش دهی و دستش را آرام از دهانش بیرون بکشی ، نمی فهمد که ناخن نجویدن یعنی چه

Posted by: yas. @ 10:53 AM

Friday, August 26, 2005  

ساختمان های بلند سایه های بلندی هم درست می کنند. به عجله به طرف یکی از همین ساختمان ها می رود و زید لب شکر سازنده ی لعنتی این ساختمان ها را می گوید . این آفتاب هم اذیت کننده شده . این آفتاب لعنتی اذیت کننده شده . به زیر سا یه ی یکی از ساختمان های بلند پناه برده . قیر های کف خیابان شل تر از حالت عادی اند. ماشینی جلو پایش می ایستد . مرد 40 و خورده ای ساله ای که به ظاهر کارمند یک اداره ی دولتی است پشت فرمان نشسته . به تندی در را باز می کند. دستگیره خیلی داغ بوده به حدی که بعد از باز کردن دستش را نگاه می کند که ذوب شده ی آهن و پلاتین به دستش نچسپیده باشد . راننده سر صجبت را باز می کند . بله بله هوای خیلی گرمی شده . خیر من هم نمی دانم . بله خبر رسیده بود که هوا گرم می شود . هواشناسان چند وقت پیش گفته بودند . بله پیاده می شوم . خدافظ
هوای خانه قابل تحمل تر است . کولر را روشن می کند . چشمهایش روی هم می افتد و به خواب می رود

Posted by: yas. @ 1:57 AM

Wednesday, August 24, 2005  

تاب بازی می کنم
بالا میرم
پایین میام
لا لا لا

Posted by: yas. @ 9:52 AM

Monday, August 22, 2005  

امروز هممون دور هم جمیم
با کیسه هامون پر چوب بستنی هایی که تو این تابستون خوردیم
چوب بستنی هارو روی هم می ریزیم .زیادن
دورشون دایره می زنیم
یکی کبریتو می کشه . آتیش درست می شه . می چرخیم تا بزرگ شیم
بوی سوختگی گوشت به مشاممون می رسه
می فهمیم یکیمون رفته . دور آتیش می چرخیم تا بزرگ شیم

Posted by: yas. @ 2:32 AM

Sunday, August 21, 2005  

به آینه ام زل زده ام
به این کلیشه ی لعنتی
شاید در انتظار معجزه ای دور

Posted by: yas. @ 11:31 AM

Saturday, August 20, 2005  

لیوان های بر عکسمان را بر می داریم
لیوان من تیره تر است . می خندیم و پیچ و خم های ته لیوانمان را نگاه می کنیم
بوی قهوه مستمان کرده
جاهایمان را عوض می کنیم ، لیوان تو دست من ، لیوان من دست تو
نگاه می کنیم ، مست می شویم ، می رقصیم
خدمتکار پیر با دستان چروکیده اش لیوان ها را از روی میز بر می دارد و می شوید
ما می رقصیم و نمی فهمیم که چقدر ساده راه هایمان عوض شد
بوی قهوه مستمان کرده

Posted by: yas. @ 10:23 AM

Friday, August 19, 2005  

این من نیستم . احساس می کنم . احساس می کنم که آزادم . این واقعیست ؟ از دستان تو . چیزی که من می بینم هیچ وقت تمام نمی شود . زندگی گم شده . این واقعیست . واقعیست . دروغ مرده .می دوم . مرا پر می کند . خالی می کند . این واقعیست . مرا می گیری . من آزاد می شوم . آزاد می شوم

Posted by: yas. @ 6:07 AM

Thursday, August 18, 2005  

چشمهایش سیاه است و وحشی
شب ها وقتی نقاشی می کشیم ازآخر پرسپکتیومان نور بیرون می زند
از بدن هایمان رد می شود و در چشم هایش نابود می شود
بالا می رویم

Posted by: yas. @ 3:23 AM

Tuesday, August 16, 2005  

یک در می زند
دو در را باز می کند
سه داخل خانه می آید
چهار ناپدید می شود
پنج از آشپز خانه بیرون می آید با چایی در دستانش
شش روی مبل نَنشسته اما چایی را می خورد
هفت در می زند
هشت در را باز نمی کند
نه وارد می شود
ده ناپدید می شود و در را می بندد
یازده به آشپز خانه می رود
دوازده چایی می خورد
سیزده در آشپز خانه ناپدید می شود
چهارده درِ آشپزخانه را باز می کند و بیرون نمی آید
پانزده لیوان های چایی را با خود می برد
شانزده چایی ها را می خورد
هفده نا پدید می شود و لیوان های چایی به زمین می افتد و خرد می شود
هجده که نیست خرده شیشه ها را جمع می کند
نوزده بیرون می رود
بیست در را می بندد
سپس ناپدید می شود
-
پ.ن: شخصیت ها اتفاقات را شامل می شوند یا اتفاقات شخصیت ها را ؟

Posted by: yas. @ 9:05 AM

Monday, August 15, 2005  

آنوقت پیدایش می کنم
نگاهش می کنم ، یک چشمم را می بندم و نگاهش می کنم ، خم می شوم و از پشت از لای پاهایم نگاهش می کنم
چکش و میخم را بر می دارم و کنده کاری ام را شروع می کنم
مناسبش می کنم
زیرش می نویسم ترمیم شده در ساله فلان
امضا هم می کنم
این هم فقط به خاطر راحت تر شدن کار خودم است ، تاثیری روی زیباییش ندارد ، ولی مغزش را هم تخلیه می کنم
غصه خوردنش به درک ، جیغ و داد هایش اعصابم را خورد می کند ، از خوب شکل دادنش وا می مانم

Posted by: yas. @ 10:27 AM  

اون لحظه ها رو دوووووووس داشتم

Posted by: yas. @ 6:04 AM

Saturday, August 13, 2005  

ريتم ها تند مي شوند
عقب مانده ام
نمي رسم
ضرب ها از هم سبقت مي گيرند
ماشين ها روي دور تند گذاشته شده اند
سردم است ، خيلي خيلي سردم است
مي لرزم
کاسه ي دستشويي در دستانم است ، بالا مي آورم
سبقت مي گيرد و مي رود
به آن نمي رسم
مي افتم
مي ميرم

Posted by: yas. @ 1:01 PM

Friday, August 12, 2005  

پیرمرد دیوانه زیر پل نشسته و گیتار می نوازد
ضرب غمگین آکورد های ر مینور از پایه های پل بالا می زند و میان دود و بوق ماشین ها محو می شود
انگشت هایش را روی سیم های گیتار تکان می دهد
دیوانه یی از بالای پل پایین را نگاه می کند
موسیقیه غمگین را می بیند که از پای های پل بالا می زند
پایین می آید و دسته ی گیتار پیرمرد دیوانه را می شکند
پیر مرد دیوانه از پایه های پل بالا می زند و در میان دود و بوق ماشینها محو می شود

Posted by: yas. @ 1:08 AM

Thursday, August 11, 2005  

بیا جلو پسر ، شانستو امتاحان کن ، 4 تا گلولس
می خوای بخوری یا بزنی ؟ پسر اینجا هیچی معنی نداره فقط شانس هست ، فقط شانس
می خوای بخوری یا بزنی ؟ پیشونی 100 تا داره
من بت می گم می ارزه ، خیلی ها زنده می مونن
فقط شانست مهمه ، بیا این 4 تا گلوله رو بگیر پسر ، بیا

Posted by: yas. @ 7:08 AM  

راسو جلو در خانه اش ایستاده بود . نگاهش به قفل های سیاه روی درش افتاد ، دره چوبی و قشنگش نم گرفته بود . از داخل خانه صدای موزیک سنگینی می آمد و گاهی صدای صدای آرام و سفت آدم هایی که نمی شناختشان ، یا شاید فراموششان کرده بود
دستهایش یخ کرده و کبود شده بود . راسو همان لباسی تنش بود که وقتی در خانه را بسته بود و رفته بود تنش کرده بود ، لباس آن موقع نوی نو بود ، یعنی قشنگ ترین لباسی بود که داشت ، ولی حالا
حالا جلوی درش ایستاده بود و صداهای خفه ی داخل خانه اش او را بیشتر به سمت خانه اش حمل می کرد
نه آنجاها خبری هم نبود ،الان می توانست جلوی همه ی آنهایی که نرفتنش را می خواستند بایستد و بگوید اشتباه کرده ، قوی تر شده بود قوی تر از وقتی که مخالفت می کرد
راسو یک دستش را فشار داد و با دست دیگرش قفل آهنی را گرفت و چند بار بر در کوبید
چند لحظه بعد دخترکی با پیراهن چرمیه قرمز و موهای زیتونی در را باز کرد

Posted by: yas. @ 6:39 AM
 



links:

absurd
malasema
4004bc
benahayat
daydad

blind
sanaz
funk
anti-ideal
maktoob
zehne solb
Shahrzad
unbelievable
xak
minimal



Free Hit Counters
Free Hit Counters