[ پنجاه سال ]

 [ پنجاه سال ]

 
 



Thursday, December 29, 2005  

یک دو سه یک دو سه یک دو سه یک دو سه یک دو سه
یک دو سه چهار پنج یک دو سه پار پنج یک دو سه چهار پنج
من فقط می خوام سه رو حذف کنم
یک دو یک دو یک دو یک دو
یک دو چهار پنج یک دو چهار پنج یک دو چهار پنج
من فقط می خوام سه رو حذف کنم
یک دو یک دو یک دو یک دو یک دو یک دو
هوم ؟

Posted by: yas. @ 12:35 AM

Wednesday, December 28, 2005  

دست

Posted by: yas. @ 9:48 AM

Monday, December 26, 2005  

سرخپوست کوچک ، پر کلاهش را روی میزش می گذارد . کلاهش را در می آورد . روسری زیرش را باز می کند . جلیقه ی چرم گاوش را باز می کند . لباس زیرش ، کفش هایش ...
رو تختی اش را کنار می زند و زیر پتو می رود . حس وحشتی بدنش را می لرزاند . کلاهش را باز کرده
حس می کند جزئی از بدنش را کنده است . دست به شکم خود می کشد . فریادش هوا می رود . حس می کند ؟
قبلا هم دست روی جلیقه ی چرمی اش کشیده بود ... چرا انقدر حس می کند ؟ این حس روی شکمش ؟ این حس وقتی پشت لختش روی تخت قرار گرفته ؟
چند ثانیه بعد سرخپوست کوچک را بیهوش روی تختش پیدا می کنند


لحظه ی پیدا کردن سرخپوست کوچگ چگونه می تواند باشد ؟
همه تعجب می کنند . نبودن جلیقه ی چرمی روی سینه ی یک پسر ؟ بعضی ها می لرزند . بعضی ها داد می زنند . بعضی ها فرار می کنند . بعضی ها زل زده اند
ناگهان صدای فریادی همه را می پراند . پیر قبیله است . چشمانش عصبانی است . نه اثری از ترس معلوم است نه ناراحتی . عصبانی است . عصبانی ، مثل وقت هایی که راز کسی بر ملا می شود
پسر بیهوش را روی دست هایش بلند می کند ، بیرون از کلبه می برد . سرش را قطع کی کند


کسی گریه نمی کند . بعضی ها کمی می ترسند
مادر هنوز وحشت زده است . از بدنی بدون جلیقه . پدر جلیقه های کلفت تر می دوزد و می پوشد

و گاهی ، سرخپوست کوچکی ، لای دکمه هایش را باز می کند ، و نمی ترسد
پیر قبیله روز به روز پیر تر می شود
تا روزی فرا برسد ، که طبق رسم قبییله ، سر خودش را ببرد

Posted by: yas. @ 9:16 AM

Friday, December 23, 2005  

این بارون ها رو می بینی ؟ چقدر تند می ریزن پایین
همیشه دوست داشتم قطره های بارونو از وقتی تو آسمونن دنبال کنم تا وقتی می رسن رو زمین ... ولی هیچ وقت نتونستم . تو می بینیشون ؟ وقتی اون بالان ؟
[ سرت رو بالا می کنی]
می دونم نمی بینی . ولی سرتو بالا می کنی . مثلا داری دنبال یه قطره ی بارون اون بالا می گردی
اون قطره ها منم . وقتي برسم رو صورت تو ، ديگه مهم نيست چقدر تند اومدم ، از کجا اومدم
سرتو بلند کن ، همین الان
قطره ای می خواد رو لبات فرود بیاد

Posted by: yas. @ 10:40 AM

Thursday, December 22, 2005  

دستش را جلو می آورد . محکم و صمیمی دست می دهد . کت و شلوار سیاه پوشیده، با کراوات سفید . راهنماییم می کند که روی صندلی بنشینم . دامنم را صاف می کنم . به رو به رو خیره می شوم . از کاری که قرار است شروع کنیم می گوید . دست هایس را موقع حرف زدن تکان می دهد . سفیدیه صورت و کراواتش بیشتر از همه سنگینش کرده . بعد از چند دقیقه حرف زدن نظرم را می پرسد. تایید می کنم . خودش هم می داند همه ی این حرف هایش جنبه ی تشریفاتی دارند و مگر جای کبودی هایم را - که چند وقت پیش زیر دستانش برای آوردنم با اینجا روی بدنم نقش زدند - نمی بیند ؟ می دانم که می بیند . لبخندی از روی رضایت می زند . قرار ها را می گذارد . از فردا کارم را آغاز می کنم . اتاقم را نشانم می دهد . در ساختمان بزرگ و قصر مانند . با هزاران اتاق تو در تو و راهرو . بعید می دانم کسی در قصر راه برود. گم شدن در این قصر ، یا بهتر بگویم ولگردی در این قصر ، مرگ حتمی در پیش دارد . فقط خودش هر چند وقت یک بار راهرو ها را سر کشی می کند و اگر جنازه ی بو گرفته ای افتاده باشد ، از قصر خارج می کند و دفن می کند . البته خودش هم دوست ندارد زیر دست هایش بمیرند . زیر دست هایی که با هوش فوق العاده اش انتخاب کرده . زیر دست هایی که بهتر از آنها برای ایفای نقششان پیدا نمی شود . می گفتم . مرا به اتاقم راهنمایی کرد . اتاقی خیلی سرد ، با دیوار ها و سقف و وسایل سفید . در گوشه و کنار اتاق اشیای سیاهی به چشم می خورد . مثل چند پاکت سیگار ، یک اسلحه ی کمری و ...




روی تخت سفیدم می نشینم . چند بار چشم هایم را باز و بسته می کنم . بالا پوش کوچک سیاهی روی سینه هایم را پوشانده . موهایم با کش سیاهی بسته شده . موهایم سفید است . پوست صورتم رنگ پریده . گمان می کنم نسبت به روز اول 10،15 سانتی قد کشیده ام . صورتم هم فوق العاده زیبا شده . اسلحه ی کمری ام را دور انگشتم می چرخانم . سیگاری از بسته ای که روی زمین افتاده بر می دارم و می کشم . پاهایم خیلی لاغر و کشیده شده . کمی وحشی به نظر می رسم




روزی چند بار به اتاقم می آید . نامه هایش را برایش ترجمه می کنم . اکثرا نامه هاییست که به زیر دست هایش نوشته . خودش نمی تواند با ادم ها حرف بزند . من هم نمی دانستم زبانش را ، لحنش را ، می فهمم . وقتی شروع به حرف زدن کرد فهمیدم . انگار از نوزادی به همین زبان حرف می زدم . نامه هایش را ترجمه می کنم تا زیر دست هایش بفهمند چه کار باید بکنند . حس می کنم اینجا را دوست دارم . از پنجره که بیرون را نگاه می کنم دریا را می بینم . موهایم هم بلند شده . سفید و بلند . مطمئنم خودش هم نمی دانسته چقدر برایش خوب می شوم . چند وقت پیش اعترف کرد موهای سفیدم و پاهایم ( که حالا چند سانت دیگری هم بلند شده ) حواسش را پرت می کنند



امروز بسته ی سیگارم تمام شد . سابقه نداشته این بسته های سیاه رنگ خالی باشند . همیشه خودش به من سر می زد و برایم می آورد . ولی امروز نیامده . می ترسم فراموشم کرده باشد . می گردم . کم کم کلافه می شوم . موهایم را با دست هایم می گیرم . بین پاهایم بالا می آورم . مایع سیاه و لزجی از دهانم بیرون می ریزد . کمی که دقت می کنم ، یک بسته ی سیاه رنگ سیگار ، که زیر پوسشش پلاستیکیش کاملا نو و دست نخورده است ، می بینم . خنده ی بلندی می کنم ( از بدو ورودم اینطور نخندیده بودم ) در حال باز کردن در بسته سیگارم ام که می بینم ناگهان وارد می شود . خونسردیه همیشگی اش بیشتر درچشم می زند . رنگ پریده تر است. از حالتش معلوم است که خودش را با عجله به اینجا رسانده . به بسته ی سیگار و مایع لزش استفراغم خیره می شود . موجیمخلوط از ترس و خشنودیه خیلی خیلی زیاد در چشم هایش می بینم . میگوید : صدای خنده ات خیلی بلند در گوشم پیچید . دوباره می خندم . می بینم که لرزه ای بر تنش می افتد . صورتش رنگ پریده تر می شود . بی نهایت زیبا . به طرفم می آید . سیگاری از بسته ام بر می دارد و بیرون می رود



خیلی وقت است که به اتاقم نیامده . سیگار هایم که تمام می شوند ، بالا می آورم . بالاپوشم را هم در آورده ام . سفیدیه سینه هام در چشم می زند . حتس سفید تر از پاهایم. موهایم . حتی چشم هایم .جالب است و قبلا چشم هایم را ندیده بودم ولی چند وقتیست چشم هایم را هم می بینم . موهایم را بیشتر از قبل می بندم . تنها نقطه ی تضاد سفیدی ام همان کش سیاه رنگیست که روز های اول به من داد



صدای خنده می شنوم . صدای خنده ای عین خنده ی خودم . ناگهان لرزش خفیفی می گیرم . از روی تختم بلند می شوم از در بیرون می روم .کار احمقانه ای باشد یا نباشد صاحب خنده منتظرم است . راه ها را یکی یکی می پیچم. انگار همه یشان را بلندم . مثل زبان نوزداری ام . مثل استفراغم . مثل پاهای بلند و کشیده ام . به اتاقی می رسم که لای درش باز است . مثل در اتاق خودم . عین در اتاق خودم . وارد که می شوم روی تخت سیاه می بینمش . کراواتش گوشه ای از زمین در حال تجزیه شدن است . به طرفش می روم . می بینم که به راه رفتنم ، به چشم هایم ، به سیگارم خیره شده . دستش را به طرفم دراز می کند . دستش داغ است . خیلی خیلی داغ . سرمای دست من داغیش را در خود حل می کند یادغیه او سرمای من را ؟ ناکهان بالا می آورد و لزج و سفید . دهانم را روی مایع لزج سفید قرار می دهم. مومهایم را چنگ می زند . موهایم کنده می شود . خون بیرون می ریزد. خون من قرمز است . زمین سیاه پر از قرمز می شود . تا سقف می رود . از شیار لای در . روی دیوار ها . توی راهرو ها . روی بدن سفیدم . می میرد . دیوار ها محو می شوند . رنگ میان سقید و سیاه دنیایمان چه کار می کند ؟ کراوات ، بسته های سیگارم ، در های نیمه باز ، کت و شلوارش ، ستون های قصر بزرگ در قرمزی خونم حل می شوند . هیچ چیز باقی نمی ماند . نه هم آغوشی سیاه و سفید ،نه مو های من . فقط خون است . قرمزی و خون . قرمزی و خون

Posted by: yas. @ 3:19 AM

Wednesday, December 21, 2005  

پنجره هایم را باز می کنم
و می گذارم آخرین باد های پاییزی آرام به من تجاوز کنند
-

Posted by: yas. @ 4:34 AM

Friday, December 16, 2005  

سعي کردم يادم بياد . همه چي
چشمامو بسته بودم . سرعت فکرام زياد شد . خيلي خيلي زياد
يه لحظه حس کردم همه چي تو دستمه . همه ي لحظه ها ، همه ي وقتايي که از خوشحالي جيغ مي زدم يا چند شبانه روز فقط می خوابیدم که نفهمم دورو ورم چه خبره
فقط کافي بود يه کم به خودم نگاه کنم ... به لباسام ، به بدنم ، به فکرام
همين کافي بود تا يه لحظه طعم همه ي حس هاي خوب و بدمو بچشم . بر آيند همه ي حس هاي زندگيم فقط يه طعم بود : خودم
...
دیگه نمی ترسم
تمام

Posted by: yas. @ 2:31 AM

Wednesday, December 14, 2005  

سعی می کنم تصویری از خودم را ، در انعکاس نور از پوست دستم کشف کنم
کمی دقیق که می شوم ، لرزشی را زیر پوستم می بینم
تقلایی از درونم موج می خورد ، می لرزد و آرام از دهانم بیرون می ریزد
فکر می کنم شاید روحم باشد
بعد نوری از پوست دستم گوشه ی چشمم را می گیراند
نگاهم را که بر می گردانم ، میلیون ها ذره می بینم که از پوستم بیرون می ریزند و نور انعکاس می کنند
به گمانم روحم است
-
سیگاری روشن می کنم و راه می افتم در خیابان های پیچ وا پیچ
نصفه شب ها هوا سرد تر از چیزیست که دما سنج ها نشان می دهند
خیابان ها را دو تا یکی پرواز می کنم ، باد کم سیگارم را گداخته تر می کند و نورش را روشن تر
به کافه ی همیشگی که می رسم سرعتم را کم می کنم
روی یکی از همان صندلی های آخری می نشینم و گوش هایم را به آهنگ های قدیمیه پاپ می دهم
لیوان ویسکی را که در دست می گیرم ، نور دست هایم را می بینم
خنده ای می کنم
صاحب کافه هم حتی خنده ام را می بیند
هیج وقت آن خوشحالی را در آن کافه ی کهنه و قدیمی ندیده بودم
دستم را بالا می آورم . نمی دانم اول ویسکی است که به دهانم می ریزد ، یا نور دست هایم
-
از کافه بیرون می زنم
راهم را طرف خانه ای کوچک و چوبی در انتهای خیابان چهل و پنجم کج می کنم
اول جواب مادرت را می دهم ، با همان لباس خواب گل گلی اش ، بعد پدر خواب آلود و عصبانی ات
بعد هم بالای تخت خواب تو
تا صبح کنارت جا باز می کنم برای خودم و دراز می کشم . نور دستم را نگاه می کنم ، و هوایی که از دهانت بیرون می آید را می بوسم

Posted by: yas. @ 11:17 AM

Tuesday, December 13, 2005  

دست هایت را به من نشان بده . همینطور خط های پیچ واپیچشان را
می توانم روی آنها سواری کنم ؟
اگر بدانی چند وقت است در جاده های خالی نرانده ام

Posted by: yas. @ 4:23 AM

Sunday, December 11, 2005  

یک روز صبح ، بعد از اینکه ساعت کوکی ام را خاموش کردم ، دست و صورتت را شستم ، دندانم را مسواک زدم ، کفش هایم را به پا کردم ، و در راه رسیدن به قرار گاهم قدم بر داشتم
ناگهان به شدت ، فهمیدم که معتاد شده ام
پشت سرم ، جلوی راهم ، هر طرف را گه نگاه کردم ، آنهایی را که به آن محتاج بودم دیدم
فکر هایی در سرم آمد ، فکر هایم را دیدم ، صدایم را دیدم ، بدنم را دیدم
فقط - به اصطلاح عام - مواد زندگی ام را دیدم
و هنوز می گردم
دنبال ذره ای از زندگی ام
بدون خودم . بدون تو . بدون هیچ چیز و هیچ کس

Posted by: yas. @ 9:05 AM

Thursday, December 08, 2005  

















































به فرض اینکه اینجا خالیست
به فرض اینکه فقط اینجا خالیست

Posted by: yas. @ 8:51 AM

Tuesday, December 06, 2005  

! امروز این وبلاگ یه ساله شد

Posted by: yas. @ 12:24 AM

Friday, December 02, 2005  

مرد آرام پشت پنجره می نشیند ، دستش را زیر چانه اش می زند ، و بیرون را نگاه می کند
باد می آید ، و درخت ها را تکان می دهد
مرد ، یاد صحنه های داستان هایش می افتد . الان ، باید دختری کمر باریک وارد شود و لیوانی چایی داغ به دستش بدهد
مرد دستش را از زیر چانه اش بر می دارد و تنهای تنها ، پنجره را باز می کند
و چند دقیقه بعد ، خوابیدن خود را از پشت پنجره نگاه می کند
از استودیو بر می گردم
پشت پنجره می نشینم . فضای کلیشه ای ای که در داستانهایم از آنها فرار می کردم
پشت پنجره کز می کنم ، و می فهمم که هیچ وقت نویسنده نبوده ام
باد آرام می گیرد
و من روح مرد را می بینم که از پشت پنجره ، خوابیدنش را تماشا می کند

Posted by: yas. @ 5:25 AM
 



links:

absurd
malasema
4004bc
benahayat
daydad

blind
sanaz
funk
anti-ideal
maktoob
zehne solb
Shahrzad
unbelievable
xak
minimal



Free Hit Counters
Free Hit Counters