[ پنجاه سال ]

 [ پنجاه سال ]

 
 



Monday, October 31, 2005  

با صدای جیغی از خواب می پرم . فورا خود را به اتاقش می رسانم. لخت وسط اتاق ایستاده ، با چشم های وحشت زده جیغ می زند . نگاهم به دو لکه ی سیاه روی سینه هایش می افتد . جلو تر که می روم ، دو زالوی سرخ تیره رنگ را چسپیده به سینه هایش می بینم. وحشت سر جایم خشکم می کند. بعد صدای جیغ ممتدش است که مرا به خود می آورد . سعی می کنم آرامش کنم. وادارش می کنم دراز بکشد. بعد سعی می کنم دو زالو را از سینه هایش بکنم . اشکش راه افتاده . زالو هاجدا نمی شوند
بدن لرزان دخترک با آن زالو های زشت و بد قیافه در دستانم است . ترسیده ام . ناگهان مثل برق گرفته ها می پرد . جلوی آینه اش می رود . چنگ محکمی بر سینه اش می زند . زالو ها میان گوشت و خون از بدنش جدا می شوند . مبهوت مانده ام .گریه اش به هوا رفته . به صورت من نگاهی حاکی از نفرت می اندازد ، بعد در را پشت سرش می کوبد و خارج می شود
لکه های خیس خون جای پاهایش اند

Posted by: yas. @ 8:34 AM

Friday, October 28, 2005  

وحشی بازی در نیار
[ مونیتورم روی هوا خورد می شود]
شیشه هاش میره تو دستت
[گوشی موبایلم با دیوار بر خورد می کند ، از وسط نصف می شود و روی زمین می افتد]
وای یه کم آروم باش
[ویولنم را از دسته گفته ، سیم هایش را یکی یکی پاره می کند]
نمی خوای تمومش کنی ؟
[پاکت سیگار را بر می دارد . سیگار هایش را خالی می کند .پاکت را در دهانش می گذارد و کاغذش را می جود]
داری عصبانیم می کنی . تمومش کن . باشه ؟
[آرام روی میز شکسته ام می شیند و در چشم هایم زل می زند]
ببین اینجا رو به چه روزی در آوردی بچه
[پوزخند می زند]
بیا کمک کن اینجا رو جمعو جور کنیم
[دست های کوچکش را دور گردنم حلقه می کند . بوسه ای روی گونه ام می زند ، بعد بلند بلند می خندد]
مرسی
[جارو برقی را روشن می کند ، و سعی می کند شیشه خورده ها را جمع و جور کند]
پاکت سیگار خیس و مچاله شده را بر می دارم . بوسه ای بر آن می زنم و آرام در جیبم قایمش می کنم

Posted by: yas. @ 9:29 AM

Wednesday, October 26, 2005  

6666 خودشو معرفی کنه

Posted by: yas. @ 9:30 AM  

صدایی وحشیانه ، سکوت قبرستان را می شکند . بنگ ... بنگ بنگ بنگ
شات گان اش را روی یکی از قبر های چند متر آنطرف تر پرت میکند . به خون غلیظی که از بدن بیرون می ریزد خیره شده ، بی اختیار ناخن هایش را بر کف دستش فشار می دهد . آهسته دستش را به طرف صورت می برد . روی پلک های داغ قرار می دهد ، دستش را به لب می برد ، بعد آرام آرام دور می شود
سکوت قبرستان او و لب های قرمز رنگش را در بر گرفته . چشم هایش بسته اند . آرام آرام راه می رود ، روی قبر ها ، میان قبر ها روی زندگی ، پشت زندگی ، این طرف جاده ؟ دستت را بالا نبر . جاده یک طرفه است ... دو طرفه است . سه طرفه است . چهار طرفه است . پنج طرفه است
-
صدایی سکوت قبرستان را شکست . بنگ ... بنگ بنگ بنگ. اول دست ها به زمین بر خورد پیدا کرد . بعد ، پشت پاها ، کمر ، سر.بعد ، دست ها و گودی کمر و زانو ها ، به آرامی روی زمین ته نشین شدند .صدای نفس های منقطع کسی از بالا به گوش می رسد
به چشم ها نگاه می کند . چشم ها آخرین اثرات احساس را از خود پاک کرده اند . برقی خاموش از نور ماه در آنها به چشم می خورد . نور ماه ؟ چند روزیست خورشید را گم کرده اند
بعد ، دور می شود . دور می شود ، و آرام آرام در افق محو می شود . قطره های خون لخته می شوند ، رنگشان مایل به قهوه ای می شود ، خشک می شوند ، رو به سیاهی می روند ، و تمام می شوند
تمام شدن قطره ها ، تمام شدن بدنی روی زمین ، تمام شدن نور ماه ، جاده یک طرفه است . دو طرفه است . سه طرفه است . چهار طرفه است . پنج طرفه است

Posted by: yas. @ 8:04 AM

Monday, October 24, 2005  

آوازی سرد و تلخ ، از پشت دیوار های شیشه ای
دست های سرد و تلخ ، روی بدن معشوقه ها حرکت می کنند
خورشید تابشش را از شهر ما نگرفته ، نور زیادش کورمان کرده . نمی بینیم
خورشید گرمایش را از ما نگرفته
ما مرده ایم
و زیرشیشه های خرد شده مدفون شده ایم

Posted by: yas. @ 8:17 AM

Thursday, October 20, 2005  

دعا می کنم در این لحظه، همه ی کسانی که دوستشان دارم ، برای چند لحظه ی کوتاه هم که شده ، خوشحال شوند
آمین

Posted by: yas. @ 4:26 AM

Saturday, October 15, 2005  

پایه های طلائیه میز تکان تکان می خورند ، از هم جدا می شوند ، میز پایین می افتد . لیوان آب روی آن کج می شود ، آبش روی زمین می ریزد . از روی پرز های فرش حرکت می کند ، از میان گل های زرد و سیاه فرش می گذرد ؛ و کمی آنطرف تر با مایع قرمز رنگی که هنوز نم ناک است مخلوط می شود ، رنگی مایل به صورتی پیدا می کند و راه خود را ادامه می دهد ، تا وقتی که به طور کامل میان پرز های فرش محو شود
-
کمی آنطرف تر کسی می رقصد . با صدای سکوت ، صدای نفش های خودش . رقصی شبیه والس خیلی تند . چند وقت یکبار نگاهی از در باز ، به بیرون می اندازد . شب سورمه ای است ، شب مهتابی است ، شب همیشه همینجوری بوده و هست. پاهایش را روی زمین می کوبد و با تلاش غیر مستقیمی ، تمرکز چشمانش را از نقطه ای نا معلوم از بین نمی برد
-
نفس ها و قلب ها در هم مخلوط شده اند
نوری سو سو می زند و خاموش می شود

Posted by: yas. @ 9:19 AM

Monday, October 10, 2005  

توضیح : متن زیر خیلی بلنده . جاذبه ی داستانی نداری . شخصیت های جذاب نداره . حال شخصیت هاش غیر قابل درکه ، می تونم عذر خواهی کنم به خاطر این وضعیتش ، ولی حتی یک کلمه اش هم قابل عوض شدن نبود
*
باد می زند ، پنجره ها را باز می کند ، پرده ها را کنار می زند ، به صورت خم شده روی میز می رسد . موها را تکان می دهد ، سرمایش را متجاوزانه به صورت روی میز فرو می کند ،و آرام می رود
چند لحظه بعد دخترک با حواس پرتی از خواب می پرد ، موهایش را از کنار می زند ، نگاهی به پنجره می اندازد ، پرده ها را می کشد ،پنجره را می بندد ، بعد به جای قبلی اش بر می گردد ،و قبل از اینکه اشک یا بغضی سرازیر شود به خواب می رود
-

با احتیاط داخل می شود . کفش هایش را جلوی در ، در می آورد . نگاهش به دخترک می افتد ، روزی میز قرمز رنگ چوب راش خوابش برده . چشمهایش روی هم است و دهانش نیمه باز مانده . در گوشه ی یکی از چشم هایش قطره ای برق می زند
مرد آرام نزدیک دخترک می شود ، با احتیاط ، طوری که نگاهش آنقدر عمیق نباشد که دخترک را از خواب بیدار کند ، نگاهی به صورتش می اندازد ، بعد از چند لحظه سرش را بر می گرداند و به آشپر خانه می رود
ظرف های خالی و گاز خاموش . تخم مرغی بر می دارد ، آب پز می کند و می خورد . تلویزیون با صدای بسیار کم روشن است
مرد روز نامه از کیفش بر می دارد و شروع به خواندن می کند
-
در اتاق کناری ، دخترک چشمانش را باز می کند . سرش را بالا می آورد ، بوی عطر مردانه ای مخلوط با بوی عرق در اتاق پیچیده . چند لحظه چشمانش را می بندد و بی حرکت صبر می کند ، سپس بلند می شود و تلو تلو کنان خود را به آشپز خانه می رساند . مرد را در حال خوردن تخم مرغ و خواندن روزنامه می بیند . سلام می کند
خواب بودی ، بیدارت کردم؟-
مهم نیست+
رفته بودم بیرون . تو یکی از پاساژ های نزدیکمون . چیزی پیدا نکردم +
جلسه بود . گلوم خشک شد انقدر حرف زدم -
سردم شده . پنجره رو باز گذاشته بودم . یادم نبود+
می رم بخوابم+
چند دقیقه دیگه میام-
-
دخترک پله ها را آهسته بالا می رود تا به اتاق خواب می رسد . لباس هایش را در می آورد. چند لحظه کنار تخت خواب می نشیند چشم هایش را با دست هایش می پوشاند و زیر لب کلماتی را تکرار می کند . کلمه ها با سکوت اتاق در هم آمیخته می شوند و کم کم آوای منظمی را تشکیل می دهند . بدن دخترک لرزش خفیفی پیدا کرده ، و صدای آرام مثل موجی اتاق را طی می کند و به دخترک می رسد . بعد از چند دقیقه دخترک دستش را از روی چشمانش بر می دارد . چشمانش بی نهایت خیره و بی حالت اند
زیر لب حرف می زند . صداها حالت عجیبی دارند ، موج های صدا هایش با یکدیگر می رقصند ، هم همدیگر را قطع می کنند ، و هر یک جواب دیگری می شوند . دخترک خیره به صدایش نگاه می کند . زیر لب حرف می زند ...چیزی پیدا نکردم . سردم شده، پنجره رو باز گذاشته بودم . یادم نبود .
امروز باز هم اومدن . همشون ، با چاقو و تفنگ ، دستامو بستش ، صورتمو روی میز گذاشتن ، بعد رفتن
امروز همشون با هم اومده بودن . همشون با هم حرف می زدن . شکنجم می دادن . حرف می زدن ، با صدا های بلندشون ، آرامشمو ازم گرفتن ، امروز اولین روز بود. نمی خواستم اینطور شه...
-
مرد در را باز می کنه و داخل می شود . دود سیگار و بوی الکل را با خود داخل اتاق می آورد
دخترک را در حالت جنون شبانه اش پیدا می کند . زیر لب حرف می زند و بدنش به شدت می لرزد . مرد کنارش زانو می زند . دست هایش را در دستش می گردد و آرام دخترک را می بوسد . اشک های دخترک سرازیر می شوند . زحمتی به دست هایش نمی دهد برای پاک کردن اشک ها ، زحمتی به بدنش نمی دهد برای جلو گیری از اشک ها . مرد آهسته دخترک را روی تخت می خواباند و با دست هایش اشک هایش را پاک می کند . چند دقیقه ای به همین شکل می گذرد . مرد به خواب می رود ، دخترک به خواب می رود
-
صبح زود ، مرد بیدار می شود . نگاهش به آفتابی که از پنجره روی فرش قرمز رنگ افتاده ، می رسد . پنجره باز مانده و پرده کنار زده شده . دخترک هنوز خواب است و صورتش سرد سرد . مرد آهسته بلند می شود و پنجره را می بندد . از حمام بیرون می آید ، لباس می پوشد و به آشپز خانه می رود
دخترک آرام چشم هایش را باز می کند . دستش را روی پلک های یخ زده اش می گذارد و بر می دارد . بعد از چند دقیقه طبقه ی پایین می رود . مرد در یخچال را می بنند ، و نگاهش به بدن لخت و خوش فرمی که جلوی درگاه آشپز خانه ایستاده می افند . تکان خفیفی می خورد ، بعد لبخحندی روی لبش می آید
بیدارت کردم؟-
+مهم نیست
سردم شده . پنجره باز مونده بود . یادم رفته رود ببندمش+
مرد لیوانی بر می دارد .و برای دخترک چایی می ریزد . قاشق چایی خوری را در لیوان حرکت می دهد تا شکر ها کاملا حل شوند
دخترک به لیوان خیره شده ، ناگهان تکانی می خورد -بسه ؛ بسه
هنوز خوب بهم نخورده-
مهم نیست . بده بخورم+
آخه خوب بهم نخورده عزیزم...-
دخترک لیوان را از دست مرد می گیرد و چایی را لاجرعه سر می کشد
مرد خداحافظی می کند و از خانه خارج می شود
-
دخترک پس از بدرقه ی مرد به آشپر خانه باز می گردد لیوان چایی را نگاه می کند ، قاشق چایی خوری را بر می دارد و آرام روی لیوان ضرب می گرد . به خواب می رود
-
مرد ماشینش را در کوچه ای باریک نگه می دارد ، کاغذ و روان نویسی بیرون می آورد . سیگاری روشن می کند و شروع به نوشتن می کند:
عزیز دلم ، سلام
امید وارم بتونی وضعیت من رو درک کنی ، این که یک روز دخترکی که زیبا تر از اون به عمرت ندیدی رو گوشه ی خیابون ببینی که داره زیر لب با خودش حرف بزنه . ازش بخوای سوار ماشینت بشه و اطاعت کنه . بیاریش تو خونت و بخوای باهات مشروب بخوره ، و اون اطاعت کنه . بعد بخوای باهاش هم آغوشی کنی و اون کلمه ای حرفی بهت نزنه ، و برای تو بهترین لحظه های عمرت رو درست کنه ، بعد ، بعد هم عاشقت بشه
عزیزم من هیچ مقاومتی در مقابل اون دخترک ندارم . گریه می کنه و اشک هاشو پاک می کنم . دخترک بعضی وقت ها می لرزه و حرف می زنه ، ولی اون هیچ وقت منو اذیت نمی کنه
هیچ وقت فکر نمی کردم بعد از اینکه به دخترک زیبایی تجاوز کنم انقدر زندگیم عوض بشه ، این آخرین حرف های من بود . می دونم چقدر از دست عصبانی می شی ، ولی امید وارم با دوست پسری که امروز صبح توی خیابون دیدم که می بوسدت ، خوشبخت بشی
نمی دونم نسبت به دخترک احساس ضعف می کنم یا احساس برتری بیش از حد ، ولی هم کدوم از این ها برای من ، دلیلی هست که عاشقش بشم
خداحافظ
-
دخترک آرام بلند می شود . لیوان و قاشق چایخوری را به ظرفشویی می بود . آب را باز می کند و آنها را می شوید . بعد داخل سبد ظرف های خیس می گذارد و بیرون می آید
به اتاق خوابش می رود . لباس های دیروزش مچاله شده روی زمیان افتاده . از داخل کمد لباس های اتو کرده ای بر می دارد و می پوشد . پرده را کنار می زند ، پنجره را باز می کند ، باد صبح به صورتش می خورد چشم های بیحالتش هوا را نگاه می کند ، موج های صدا را نگاه می کند ، رنگ ها با هم آمیخته می شوند ، دخترک از جایش تکان نمی خورد
زنگ تلفن به صدا در می آید . رخترک گوشی را بر می دارد . صدای مرد را از پشت گوشی می شنود . بی اختیار لبخندی می زند . لبخندی از روی خوشحالی ، لبخندی که آدم فقط به فرشته ی نجات خود می زند ، به کسی که همیشه او را از مرگ نجات می دهد ، به بزرگ ترین فرشته ی دنیا

Posted by: yas. @ 8:31 AM

Sunday, October 09, 2005  

...سسسسسسسسسس
می شنوی ؟
صدا میاد ... کلی صدا
تو صدا ها غرق شو
کسایی به کمکت میان و نجاتت می دن
کسایی که خوشگل تر از اونا رو تو عمرت ندیدی
اینجا رو بی خیال ... ساکت شو ، ساکت شو
بشنو
غرق شو

Posted by: yas. @ 11:37 AM

Thursday, October 06, 2005  

همشونو صدا می کنم . دونه دونه تو صف قرارشون می دم
خودم یه لباس بلند سیاه می پوشم . موهامم می بندم
از جلوشون رد می شم
خوب نگاهشون می کنم . می گم ببینین ، تماشا کنین ، این منم
می گم هر چقدر می خواین بهم زل بزنین . راه می رم، با همون لباس گشاد و سیاه و بلندم
بعد ، پشت سرم یه سری کاغذ ریخته . رو دیوار اونجا هم کلی نقاشی هست
می گم ببینین ، همه ی اینا رو نگاه کنین ، همشونو پاره کنین ، همشونو بسوزونین ، خودم هم وا میستم نگاه می کنم . تک تک کاراشونو ، حرکت هاشونو
می بینم به جون نقاشیام می افتن . می بینم سعی می کنن لباسمو بالا بزنن . می بینم نگاهاشونو ، دستاشونو ، چشماشون
بعد آروم می رم بیرون . درو می بندم

Posted by: yas. @ 9:49 AM  

Pyramid Song - Radiohead
I jumped in the river , what did i see?
Black - eyed angles swam with me
A moon full of stars and astral cars
All the things I used to see
All my lovers were there with me
All my past and futures
And we all went to heaven in a little row boat
There was nothing to fear and nothing to doubt

Posted by: yas. @ 4:12 AM

Tuesday, October 04, 2005  

همه چیز سر جای خودش . ته سیگار خاموش نشده تو زیر سیگاری . چایی روی میز . کنترل تلویزیون روی کتاب یوسا . من بالای چوبه ی دار
همه چیز سر جای خودش . ته سیگار خاموش نشده تو زیر سیگاری . چایی روی میز . کنترل تلویزیون رو کتاب سالهای سگی . من با طنابی دور گردنم روی مبل قهوه ایه همیشگی ام افتادم ، با صورتی کبود و زبانی از لای دندانهایم بیرون زده
همه چیز سر جای خودش . ته سیگار خاموش نشده تو زیر سیگاری . چایی روی میز . کنترل روی کتاب بز نر . طنابی دور گردنم می پیچی ، بی حرکت روی مبل می افتم
همه چیز سر جای خودش . من بی حرکت روی مبل می افتم . تو می میری . ته سیگار می سوزد . کنترل می لغزد و پایین می افتد . گوشه ی کتاب یوسا تا می خورد . از جایم بلند می شوم تا برایت گریه کنم

Posted by: yas. @ 11:09 AM

Sunday, October 02, 2005  

می خوابم و آدم ها از رویم رد می شوند . اسب ها از رویم رد می شوند ، سوسک ها . گربه ها و همه چیز
کشیشی بدنم را بلند می کند و روی تخت می گذارد
کشیشی مهربان
کوتاه می شوم
کوتاه و کوتاه و کوتاه
کوتاه شدم خودم را حس می کنم . اول احساس می کنم فشرده شده ام . تنگ می شوم ، صورتم در هم می رود ، بعد یک حس آزاد شدن خیلی بد . حس های آزاد شدن همیشه خوب بودند ... ولی الان اینطور نیست . حس آزاد شدن از خودم . حس کوتاه شدن از خودم . ارادی یا غیر ارادی
کشیش بدنم را بلند می کند و روی تخت قرار می دهد . تختی در یک اتاق سفید کاملا خالی
بیرون غلغله ایست . همه مست اند . مست شراب قرمز . مست طعم گس شدابی که بر لب هایشان مانده . کشیش هم مست است . مست خون . خون تازه ای که از فرشته ای زمین ریخته . منهم مست هستم . اینجا زمینی قرمز است

Posted by: yas. @ 10:50 AM
 



links:

absurd
malasema
4004bc
benahayat
daydad

blind
sanaz
funk
anti-ideal
maktoob
zehne solb
Shahrzad
unbelievable
xak
minimal



Free Hit Counters
Free Hit Counters