[ پنجاه سال ] | ||
|
این وبلاگ با طرز فکر این برهه ی زمانی نویسنده اش جور در نمی آید هیچ وقت از خودم نگفتم الانم نمی خوام بگم فعلا فقط می گم اگه ساکت باشم همه چی برام بهتره همه چیز عادی به نظر می رسید شاید همیشه درخت ها همینجا بوده اند شاید همیشه آدم ها ساعت هایشان را روی 7 کوک می کردند همه چیز منظم بود ، وقتی من به دنیا آمدم و یاد گرفتم همه چیز را نا منظم نگاه کنم حتی لحظه ی مرگم را هم به یاد دارم ، همه چیز عادی به نظر می رسید و من سعی می کردم غیر عادی نگاه کنم ، این حس کردن ذره ذره ی زندگی ام را که بیرون می رود ، و وقتی مردم همه چیز عادی به نظر می رسید درخت ها همانجا بودند و ساعت ها ی کوکی ، ساعت 7 به صدا در می آمدند
همینجوری که دارم اینجا
رو این سنگایی که پسر بچه های مو بور چشم خاکستری کنار هم چیدن ، راه می رم و دستام تو جیب پالتوی قهوه ای رنگمه دوست دارم ، همه ی صداهای دنیا از گوشم بزنه بیرون من هم مثله همه ی آدم هایی که دارن رو این سنگا راه می رن دستامو تو جیب پالتوم کنم و قدم هامو آروم بر دارم انگار نه انگار که همه ی صداها رو رو قورت دادمو و از گوشم می دم بیرون مم بعد هم یکی از همون پسر بچه ها واسم جفت پا بگیره من هم صدای خوردن تنم به زمینو نشنوم
ذرات دود سیگارم را می بینم که از دهانم خارج می شوند آرام به طرف پایین کشیده می شوند و روی آدم ها می ریزند بدون آنکه خودشان بفهمند آدم های آن پایین ها هیچ وقت سرشان را بلند نمی کنند و فقط قدم هایشان را تند تر بر می دارند این همان لحظه ی عجیب و دوست داشنتیست
بعضی وقت ها حس می کنم قسمتی از من تو کلاویه های پیانوی قدیمیه خونه ی خاک گرفته ی آلبا کالفیگر جا مونده . دور خودم می چرخم ، و در تلاش احمقانه ای که دارم ، سعی می کنم بین سر گیجه هام ، کلاویه هاشو بالا پایین کنم تا اون تیکمو پیدا کنم . البته ، باید بدونین که ، هیچ وقت نتیجه نداده . آهنگ نا موزونی که از کلاویه های پیانوی لعنتی در میاد حسابی حالمو می گیره بعضی وقت ها هم خیلی الکی به سرم می زنه که همونطور که دارم می چرخم ، تعداد چین های دامنمو بشمرم . البته کار خسته کننده ایه اما عدد های بامزه ای بیرون میان . اگه خودتمونم امتاحان کنین ، می بینین که عددش همیشه با دفعه ی قبل فرق می کنه. تعداد چین های دامنه منم همینطوره . همین عددا بعضی وقت ها حوصلمو سر جاش میارن. راستشو بخواین من آدم لوسیم . خیلی حوصلم سر میره از حوصله سر رفتن که بگذریم ، وقتی دستام از خودم فاصله می گیرن ، بهش می گن نیروی گریز از مرکز ، اگه چشمام رو هم کمی نیمه باز بذارم ، که البته این اتفاقیه که اکثرا می افته - اگه رو حساب بادی که بهش می خوره بذاریم ، حس می کنم دستام دارن دور می شن تا چیزای دورو ورمو نجات بدن . خوبیش به اینه که موفق می شن . همیشه همه چیز سر جاش می مونه ، این خوشحالم می کنه این خوشحالم می کنه . بعد از اینکه می شینم رو زمین ، دامنم هم از رو پاهام کنار می ره ، می تونم با خیال راحت دستامو رو زمین ولو کنم ، کنترل تلویزیونو بر دارم و کانالا رو عوض کنم ، آلبا کالفیگرو می بینم که هنوز رو مبل نشسته و داره سیگار دود می کنه . گاهی اوقات هم از اون پیانوی قدیمیش می گه ، یا از کیک های شکلاتیه خانومه آرلن . من خوشحال می شم ، جددن خوشحال می شم چیزه دیگه ای نمونده که بگم ؟ :*
همیشه یه من بوده که داشته حرکت می کرده شاید اگه یه روز صدای نفس های خودمو نشنوم بمیرم
هی معلم ریاضیه مواضب خودت باش شاخامو تیز کردم که بیام تو کون تو
شراب سیاه می خورم انقدر تاریک می شوم که دیده نمی شوم راه می افتم در خیابان ها و کوچه ها را دور می زنم و میدان ها را پادساعتگرد می چرخم انقدر می روم تا به اقیانوسی برسم بعد در آبش شیرجه بزنم و همانطور که مستیم می پرد ، غرق شوم
کسی میاد که دوستش داری و وقتی بره ناراحت می شی کم یا زیاد
صدای تق تق در در گوشش می پیچد . باد است که خود را این چنین به در می کوبد صدای آشفته ی تق تق در با تیک تاک های منظم ساعت در هم مخلوط می شوند ، و این حس را تحمیل می کنند که کسی برود و در را باز کند و راه باد را برای هم آغوشی باد و آتش داغ شومینه بسازد بالاخره کسی التماس هایم را می شنود . صدای کشیده شدن دمپایی های پشمی روی پارکت های چوبی را می شنوم . چند ثانیه بعد قفل در با صدای تقی باز می شود . حریصانه خود را داخل می کنم کناز شومیه می شینم . نفس های یخ زده ام حالا کمی منظم تر بیرون می کشند . آنطور ها هم با ضربه های ساعت تداخل نمی کنند . دست هایم را در آتش فرو می کنم . ذعال های گداخته گرمم می کنند . صاحب خانه پاکت نامه ای که پشت در بوده را باز کرده و حالا مشغول خواندن نامه ایست . حتما متوجه غریبه ای که روی رو فرشی جلوی شومینه اش نشسته نمی شود گرم شده ام . چشمانم دارد روی هم می افتد ، که می بینم لیوان قهمه ی داغ کنار دستم گذاشته شده . سرم را بالا می کنم . صاحب خانه را می بینم که با نگاهی خونسردانه به من زل زده . پاهایم را که رو به شومینه دراز کرده بودم به ادای احترام ، جمع می کنم . امید وارم قصد بیرون انداختنم را نداشته باشد . بعد می بینم که می رود و روی مبل می نشیند و قهوه ی خودش را به لب می گذارد . متوجه نگاهم می شود . می گوید که قهوه ام را بخورم ، در این زمستان لعتنی روح آدم ها هم یخ می زند ، جه برسد به توی بیچاره . خوشحال از مهمان نوازی صمیمی اش قهوه را بر می دارم و به دهان می گذارد . واقعا که کارساز است . گرم شدنی که با نوشیدن قهوه ی داغ باشد به این راحتی ها بیرون نمی رود . یعنی ، اصلا بیرون نمی رود چند ساعتی همانطور می گذرانیم . او کمی پیپ می کشد ، بعد کتابی کلفت و قدیمی را بر می دارد و می خواند . موقع کتاب خواندن عینک می زند . من احساس گرمای مطبوعی می کنم .حتی دیگر قدرت بلند شدن از جلوی این آتش را هم ندارم . دیر وقت است م من هنوز نمی دانم چرا صاحب خانه تا این وقت بیدار مانده و کتاب می خواند بعد می آید و کنارم می نشیند . با انبر ذغال کنده ها را جا بجا می کند . گرمایی در صورتم می زند که لحظه ای از لذت بی خود می شوم . می بینم که صاحب خانه ام پیپش را در می آورد و بالای شومینه می گذارد . بعد شروع می کند حرفهایی که نمی خواستم بشنوم را زدن . اول از سرمای وحشتناک این زمستان می گوید . بعد از صدای صربه های باد که بر در می خورد ، بعد نامه ای که جلوی درافتاده بود ؛ و حرف هایش را با یکپرسش تمام می کند ، اسمم را می پرسد گفته بودم که گرمای قهوه ای که کسی جلوی شومینه ی خانه اش به خوردت بدهد هیچ جور بیرون رفتنی نیست . گفتم نفس های یخ زده ام بود که در را به صدا در آورد . اسمم را می گویم ، عزرائیل . همان فرشته ی یخ بسته . نگاهی خریدارانه می اندازد . بعد دستش را پشت گردنم می اندازد و می گوید که همیشه فرشته های یخ زده در خانه ای را می زنند کتابش را نشانم می دهد . کتابی نیمه تمام است . وحشت را در چشمانم احساس می کند ، و خونسردانه ورق های کتاب را نشانم می دهد . جمله های آخر کتاب را می خوانم . زندگی من نیمه تمام است و مثل این کتاب . فرشته های یخ زده گرم می شوند و می روند ، می روند ، یعنی زندگیشان نیمه تمام می ماند ، صدای در را می شنوند ، قهوه ای می ریزند و کتابی نیمه تمام می خوانند .و زندگی من اینجا ،نیمه تمام می شود ، و همین جمله زندگی می زاید . فرشته ای را گرم می کند و مرگی را باز می دارد و جمله ی آخر است که جمله می زاید کتابی در دست میگیرم . رویش را می بوسم و بیرون می روم . هوا سرد سرد است . ولی گفته بودم ، داغی قهوه ی داغ جلوی شومینه ی یک خانه هیچ وقت نمی رود ، حتی از نفس های یک فرشته ی یخ زده - سالها بعد در خانه ام ، وقتی برای چند هزارمین بار قهوه ی دم کرده ی یخ کرده ام را دور می ریزم و قهوه ای تازه دم می کنم ، صدای باد را می شنوم که به در می خورد و با صدای ساعت دیواری ام ضد ضرب می زند . پارکت های چوبی را می گذرانم و در را باز می کنم چند ساعت بعد زندگی نیمه تمامم را به عزرائیلی که جلوی شومینه ام نشسته تقدیم می کنم ، رویش را می بوسم ، قفل در را می اندازم ، بعد از سالها قهوه دم کردن و آتش گیراندن ، چشم هایم را روی هم می گذارم ، و ضربه ی ساعت را می شنوم که برای عزرائیل طرد شده ، یک ضربه را دیر تر می نوازد یک ضربه دیر تر ، به خاطر گرمای لعنتی ای که بالهای یخ زده ی فرشته را باز کرده بود
|
:ARCHIVE
absurd |