[ پنجاه سال ] | ||
|
غروب رو لمس می کنیم ببین من اون قرمزه رو سوار می شم. تو هم تاب سبزه رو...باشه؟ وقتی که من میام بالا تو برو پایین...وقتی من می رم پایین تو بیا بالا.ببین چه خوشگل می شه...تو رو خدا می گذره ... مرد گریه کنان فرار می کنه.از تاب ها. از اسباب بازی ها.مرد برای سریع تر دوییدن جزوه هاشو می اندازه.کیفش رو.کاپشن سورمه ایشو .عینکشو ... زیر پوشه نایکشو. عکس نامزدشو... و تو دور ترین نقطه از تاب ها قرار می گیره.لخت .گریه کنان.گریه کنان.درست مثل لحظه ی به دنیا اومدنش خورشد داره غروب می کنه ...
|
:ARCHIVE
absurd |