[ پنجاه سال ] | ||
|
دستانم در جیب های پالتوی خاکستری رنگم انتها...یا شاید ابتدای کوچه ی خاکی بوی خاک خیس دستانت در جیب پاتوی خاکستری رنگت کلاهم را روی سرم جا به جا می کنم چتر بسته شده ات روی زمین کشیده می شود سرت پایین افتاده نگاهم به مورچگانی که از خیسی خاک... دیوانه وار در فرار به حفره های سنگ ها پناه می برند می گذریم جای پاهایت روی گل خیس مانده قدم هایم... مخالف جهت اثر کفشهایت حرکت می کند قدمهایت را کمی آنطرف تر از اثر کفش هایم می گذاریم به آن سوی کوچه ی خاکی انتها یا ابتدای آن بوی خاک خیس می آید
|
:ARCHIVE
absurd |