[ پنجاه سال ] | ||
|
در خونه رو زد. رادیوی جیبیم رو که در حال سر و کلله زدن با فرکانسش بودم رو انداختم اون گوشه رو مبل. و رفتم طرف که در رو باز کنم.طفلکی پشت در واستاده بود. با یه کیسه ی سیاه تو دستش
دعوتش کردم که با هم یه لیوان چایی بخوریم. کنجکاو شده بودم که این وقت شب بهاری جلو در خونه ی من چی کار داره. بعد از کلی معذرت خواهی نشست رو مبل. رفتم که براش چایی بیارم. اسمش رو گفت... به گمونم یادم رفته به کیسه ی سیاهش اشاره کردم. که توش چی داره. کیسشو باز کرد. جنازه ی گنجیشکا رو دیدم. یکیشون خیلی جالب بود رد لاستیک ماشینه ر بالاش مونده بود. تخت تخت! مثه یه ورق کاغذ. گفتم این بیچاره هه رو ببین اشک تو چشاش جم شد. با صدای گرفته گفت امروز پیداش کردم. از تو خیابونه ...[ راستش اسمه خیلبونه رو فراموش کردم. آخه اسمها اصلا تو حافظه ی من نمی مونه]خودم از زیر چزخای اون نکره درش آوردم... اسمش جک بود بحث رو عوض کردم. نگران بسته ی دستمال کاغذیم هم بودم مطمئنا با یه حرکت تند بلند شد با نگرانی گفت که با چایی حساسیت داره کیسشو بر داشت. پرسید که می تونه نگاهی با پارکینگ بندازه یا نه. مانعی نمی دیدم گفتم که اونور حیاطه. و اگه ممکنه صبر کنه که یه لباس گرم بپوشم و باهاش بیام وقتی از جلو در گاراژ نگاهی به ماشین قرمزم انداختم طفلکی رو دیدم... که با اشکای حلقه شده تو چشمش چجوری داره سعی می کنه بقیه ی جسمی رو که زیر چرخ ماشینم بود... و ازش یه بال قهوه ای معلوم بود در بیاره تا جلوی در راهنماییش کردم ازم خیلی تشکر کرد... و برای رفتن به خونشون تو چند روز آینده ازم قول گرفت برام دست تکون داد. با دستی که یه جنازه ی گنجشک رو فشرده بود بعید می دونم که اسمش جک بوده باشه... یا جان... شاید هم خب ولی می دونین که... من اسمها رو یادم نمی مونه
|
:ARCHIVE
absurd |