[ پنجاه سال ] | ||
|
می دونی ، آدمه زندانی بود دست و پاشو بسته بودن و انداخته بودنش تو حلفدونی آدمه از بس غذا اینا نخورده بود ضعیف و بد بخت شده بود می دونی چند کیلو وزن کم کرده بود ؟ نصف شده بود قشنگ قدرت جم خوردن نداشت زندانیه زندانی اما خب بالاش جوونه زد و تو چند روز دو تا باله کامل و نقره ای از پشت دستاش بیرون زد بالاش جسم بیچارشو دنبال خودشون کشوندن... ضعیف و بالاش بردنش و شستنش و بهش لباس پوشوندن و زخماشو ضد عفونی کردن و غذا دادنش آدمه جون گرفت بالاشم خدا بهش داد زندگیشم خدا بهش داد وقتی خودش نبود، خدا دوباره ساختش ... من این قصه هه رو واسه بچم تعریف کردم دیدم که چه خوشگل چشاشو بست و با یه لبخنده خوشگل خوابید چون آخره داستان خوب بود. عالی بود. پر از امید، واسه فردا که بچم از خواب بیدار می شه ... داستان قشنگی ساخته بودم آدم ساختم ، زندانیش کردم ، ضعیفش کردم ، واسش بال ساختم ، نجاتش دادم ، و آخر داستانو خوب تموم کردم ... بلند شدم و رفتم ، که بخوابم به امید فردا که بیدار شم
|
:ARCHIVE
absurd |