[ پنجاه سال ] | ||
|
ماه آروم در خونه رو می بنده. هوای گرم خونه به صورتش احساس خوبی می ده. کاپشن برفیشو در میاره و خودشو رو کاناپه ی کنار شومینه پهن می کنه * ساعت 8/5 ه. بلند می شه و لیوان بزرگشو پر می کنه از چایی . طبق عادت همیشگیش کانالای تلویزیون رو عوض می کنه، بدون اینکه توجهی به برنامه ها داشته باشه . عوض کردن کانالا تموم می شه و اون به لیوان چاییش خیره می شه * ... الو؟ -ماه؟خودتی؟ -سلام عزیزم- * کاپشنش خیس شده . برفا رو از روش نتکونده بود . می پوشتش و از خونه بیرون میره . چند تا خیابون فاصلس . حتما تو یک ساعت و خورده یی که مونده به موقع می رسه ... از دکه ی سر خیابون یه بسته سیگار طعم دار می خره * ببخشید چند دقیقه دیر رسیدم، فک کنم سر خریدن همین، یه خورده معطل شدم خورشید سرشو تکون می ده ... یعنی مشکلی نیست . و کتابی رو از کیفش در میاره .این همون کتابس که بهت کفتم. من عاشق فصل دو شم ... اما دهشم قشنگه، تو خوشت میاد ماه تشکر می کنه برف ها کف خیابونرو گل کردن. راه رفتن کمی سخت شده . ماه سیگار بعدی رو روشن می کنه * خورشید: مرسی اومدی ... فک نمی کردم بیای ... خیلی غیر منتظره بود ماه : نمی دونم عزیزم ... میای بریم؟ * خورشید با یه حرکت سریع لبای ماه رو می بوسه جیغ زنان با سمت ماشینش می دوئه .شات گانش رو از تو داشبورد بر می داره ... ماه یه پک عمیق به سیگارش می زه، چشماشو می بنده و دودشو بیرون می ده تو صورت ماه شلیک می کنه . خورشید هنوز جیغ می زنه * کتاب چند قدم اونور تر افتاده ،فصل دو و ده رو باز می کنه .. ورق هاشو می کنه، و کتاب رو باز روی بدن خون آلود ماه می اندازه از دکه ی سر خیابون یه بسته سیگار طعم دار می خره و از مرد سیگار فروش آدرس تزدیک ترین فاحشه خونه رو می پرسه ...و ادامه می ده * ...
|
:ARCHIVE
absurd |