[ پنجاه سال ]

 [ پنجاه سال ]

 
 



Wednesday, May 04, 2005  

و دخترکی است چند کوچه بالاتر، در خانه ای بزرگ، با مادر و پدری مرفه و مهربان. در اتاقش روی تختش، خوابیده
دبوار های کرم رنگ اتاق، میر آرایشش، و تخت و میز ست شده ی اتاقش، که ریز لباس ها و کاغذ ها و شلوغیه اتاق مدفون شده اند، دختر را در بر گرفته
شاید نمی داند چه مرگش است. شاید فقط خودخواه است، شاید نمی خواهد خوب باشد، شاید می خواهد دیگران را آزار دهد
ولی دختر، توی تخت خوابش خوابیده، سرش را با دودستش چسپیده، گاهی فریادی می رند، استفراغی می کند، و دوباره بدون آنگه هیچ فکری در سرش باشد، با دیوار هایش زال می زند
شکلاتش هم، فقط چند تا دارد. آنها را هم نگه داشته برای جمعه صبح
دختر، هیجانات اضافی دارد . این را روان پزشک و مادرش ودوست صمیمیش می گویند
او، فقط یک دختره ساده ی اخمق است
دختر احساساتش را گم کرده، کسی نمی داند فریاد هایش برای چیست. نمی داند خنده های بلند بلندش، و گریه هایش، برای چیست، کسی نمی داند احساساتش کجا رفته
کسی نمی داند دخترک ... عاشق بود ؟ عاشق است ؟ دیوانه که نیست
شاید دخترک هیچ وقت ناراحت نبوده، شاید خودش را اینگونه تلقین می کند. شاید پشت نمی دانم هایش، خنده است. شاید دخترک اینطور، راحت تر زندگی می کند. با پوسته داشتن
شاید دخترک خود را نمی شناسد، شاید دخترک... شاید ... شاید
هزار شاید که نمی داند. و شاید می داند، ولی می خندد
خیلی
و دخترک، با چشم های گود افتاده، دیوار هایش را نگاه می کند، بدون آنگه به چیزی فکر کند. هیچ چیز

Posted by: yas. @ 10:50 PM
 



links:

absurd
malasema
4004bc
benahayat
daydad

blind
sanaz
funk
anti-ideal
maktoob
zehne solb
Shahrzad
unbelievable
xak
minimal



Free Hit Counters
Free Hit Counters