[ پنجاه سال ] | ||
|
دخترک می خواست زیبا ترین شعر دنیا را بنویسد چشمانش را بست ، سرش را بین دستانش فشار داد به دنیا فکر کرد به خودش فکر کرد می خواست زیبا ترین شعرش را بنویسد وقتی او را پیدا کردند ، فریاد می زد و صداهای عجیبی بلغور می کرد وقتی او را خاک کردند هم ، از قبرش صداهای عجیب غریبی می آمد انقدر عجیب که هیچ کس ، نزدیکش نشد و شعرش را نشنید
|
:ARCHIVE
absurd |