[ پنجاه سال ] | ||
|
به یاد آجر هایی می افتم که روی هم می چیدیم، تا پلکانی بسازیم از آن بالا برویم و به قدرت برسیم و یاد اینکه همیشه، روی آجر های آخر فکر می کردیم کسی آن بالا هاست و پله هایمان را فوت می کند و خراب می کند حالا چند روزیست اینجا آمده ام، پایین پایین کنار پایین ترین آجر آن پلکان ها و آدم ها وقتی آخر کارشان است و دلشان تاپ و توپ می کند، از پله هایی که ساختند خنده ی موذیانه می کنم و پایین ترین آجر را از زیر برج خوشگلشان می کشم و نگاه هایشان به دنبال آجر هایی که روی زمین ریخته، یخ می کند امروز می دارنم قدرت چیست
|
:ARCHIVE
absurd |