[ پنجاه سال ] | ||
|
بالهای فرشته ها را تکه تکه کردند . درد از سرم شروع شد ، استخوانهایم را خورد ، و با اشک هایم بیرون زد صدای جیغ هایشان هنوز در گوشم است بارانی هم نبارید که خون هایشان را بشوید کسی هم مرا پیدا نکرد خونهایشان را پاک کردند بدن هایشان را بردند ، بالهایشان را از زمین جمع کردند تبر هایشان را هم برای من جا گذاشتند چه کار می کردم ... هان؟ منه همیشه ترسو ، تبر هایشان را روی هم چید حتی سعی کرد فراموششان کند ... و با آخرین قدرتی که داشت برگشت
|
:ARCHIVE
absurd |