[ پنجاه سال ] | ||
|
روز های اول بود ، یکی از بچه ها غایب شد . تا آخر اون روز چشمم به نیمکت خالیش بود ، و بغل دستیش ، فکر می کردم اگه بغل دستیه من غایب باشه هیچ وقت کیفمو نمی ذارم جایی که اون می ذاشته چند روز گذشت ، فهمیدم غایب شدن کار عجیبی نیست ، حتی خودم هم چند بار غایب شدم ... و فرداش هم از بغل دستیم نپرسیدم که کیفتو جایی که من می شستم گذاشنی یا نه یه مدت بعد ، یکی از بچه ها رفت و دیگه نیومد گریه کردم ، خیلی براش گریه کردم ، اما اونم بعده یه مدت عادی شد عادی شد ، دیگه نیمکت خالیشو نگاه نمی کردم ،وقتی گرگم به هوا بازی کردن روی نیمکتشم می پریدم و گریم نمی گرفت عادی شد ... بعد ... همه یکی یکی رفتن رفتن و بر نگشتن ... من هم گریه نکردم الان اینجا منم ، کلی نیمکت ... که راستشو بخواین ، یادم نیست کدوم یکی از اونا رو کودوم نیمکت می شستن از گرگم به هوا و جا عوض کردن خسته شدم این روزا بغضم گرفته رو نیمکت خودم ، نیمکت اولیه ی خودم می شینم و آروم آروم گریه می کنم
|
:ARCHIVE
absurd |