[ پنجاه سال ]

 [ پنجاه سال ]

 
 



Monday, July 25, 2005  

روز های اول بود ، یکی از بچه ها غایب شد . تا آخر اون روز چشمم به نیمکت خالیش بود ، و بغل دستیش ، فکر می کردم اگه بغل دستیه من غایب باشه هیچ وقت کیفمو نمی ذارم جایی که اون می ذاشته
چند روز گذشت ، فهمیدم غایب شدن کار عجیبی نیست ، حتی خودم هم چند بار غایب شدم ... و فرداش هم از بغل دستیم نپرسیدم که کیفتو جایی که من می شستم گذاشنی یا نه
یه مدت بعد ، یکی از بچه ها رفت و دیگه نیومد
گریه کردم ، خیلی براش گریه کردم ، اما اونم بعده یه مدت عادی شد
عادی شد ، دیگه نیمکت خالیشو نگاه نمی کردم ،وقتی گرگم به هوا بازی کردن روی نیمکتشم می پریدم و گریم نمی گرفت
عادی شد ... بعد ... همه یکی یکی رفتن
رفتن و بر نگشتن ... من هم گریه نکردم
الان اینجا منم ، کلی نیمکت ... که راستشو بخواین ، یادم نیست کدوم یکی از اونا رو کودوم نیمکت می شستن
از گرگم به هوا و جا عوض کردن خسته شدم این روزا
بغضم گرفته
رو نیمکت خودم ، نیمکت اولیه ی خودم می شینم
و آروم آروم گریه می کنم

Posted by: yas. @ 12:14 PM
 



links:

absurd
malasema
4004bc
benahayat
daydad

blind
sanaz
funk
anti-ideal
maktoob
zehne solb
Shahrzad
unbelievable
xak
minimal



Free Hit Counters
Free Hit Counters