[ پنجاه سال ]

 [ پنجاه سال ]

 
 



Sunday, July 31, 2005  

پاهامونو می کوبیم زمین ، بنگ بنگ بنگ
عرق سگی سکر می خوریم ، می ریزه رو لباسامون ، می خندیم ، نعره می زنیم ، پاهامون می گن بنگ بنگ بنگ
اون طرف تر دو تاشون افتادن رو هم ، دختره باکره بود تا یکی دو دقیقه پیش ، مهم نیست ، بنگ بنگ بنگ
چیزی نمی فهمیم ، هنوز انگار می خندیم . فکر می کنم فکم هنوز درد می کنه . اون روز خیلی خندیدیم ، نیس؟ یادمه آخراش بود ، که می دیدم صورت هاشون خیلی رفته تو هم ، خنده هاشون خشن شده بودو کثیف ، هنوز نعره می زدن ، صدای پاهاشون میومد بنگ بنگ بنگ ، بعد تموم شد
بنگ بنگ بنگ ، صداش خشن بود ، خیلی خشن بود ، مثل صورته من و اون دوتایی که اون گوشه رو هم افتاره بودم و لباس های اون و نعره های اون شده بود
می گفتم ، که بنگ بنگش خشن بود . چیزی نفهمیدیم
نا فرداش دیدیم جنازت یخ کرده بود ، به خونای خشک شده ، با 3 تا گلوله ی خالی شده تو صورتت
کی کشتت ؟

Posted by: yas. @ 1:12 PM
 



links:

absurd
malasema
4004bc
benahayat
daydad

blind
sanaz
funk
anti-ideal
maktoob
zehne solb
Shahrzad
unbelievable
xak
minimal



Free Hit Counters
Free Hit Counters