[ پنجاه سال ] | ||
|
پاهامونو می کوبیم زمین ، بنگ بنگ بنگ عرق سگی سکر می خوریم ، می ریزه رو لباسامون ، می خندیم ، نعره می زنیم ، پاهامون می گن بنگ بنگ بنگ اون طرف تر دو تاشون افتادن رو هم ، دختره باکره بود تا یکی دو دقیقه پیش ، مهم نیست ، بنگ بنگ بنگ چیزی نمی فهمیم ، هنوز انگار می خندیم . فکر می کنم فکم هنوز درد می کنه . اون روز خیلی خندیدیم ، نیس؟ یادمه آخراش بود ، که می دیدم صورت هاشون خیلی رفته تو هم ، خنده هاشون خشن شده بودو کثیف ، هنوز نعره می زدن ، صدای پاهاشون میومد بنگ بنگ بنگ ، بعد تموم شد بنگ بنگ بنگ ، صداش خشن بود ، خیلی خشن بود ، مثل صورته من و اون دوتایی که اون گوشه رو هم افتاره بودم و لباس های اون و نعره های اون شده بود می گفتم ، که بنگ بنگش خشن بود . چیزی نفهمیدیم نا فرداش دیدیم جنازت یخ کرده بود ، به خونای خشک شده ، با 3 تا گلوله ی خالی شده تو صورتت کی کشتت ؟
|
:ARCHIVE
absurd |