[ پنجاه سال ] | ||
|
حاله ی محوی از آن دور ها معلوم است به طرفم می آید سیگار اول را تمام کرده ام ، زیر پایم خاموشش می کنم حاله به من نزدیک تر می شود ، و صورتی که به سیاهی می زند نمایان می شود پک اول را به سیگار بعدی می زنم نزدیک تر شده ، دیگر نمی توان حاله نامیدش ، دستهای استخوانیش ، بدن لاغرش ، پوسته سیاهش و چشمان بی نهایت بزرگش را تشخیص می دهم دستم موقع روشن گردن این یکی سیگار ، کمی می لرزد حالا کاملا نزدیک است ، انقدر نزدیک که می توانم خط های صورتش ، استخوان روی گردنش ، و ذره های چشم هایش را ببینم سراپا می لرزم سیگارم را تقریبا گاز گرفته ام پهلو به پهلویم رسیده ، و ، می گذرد چشمانم را باز می کنم ، چیزی رو برویم نیست سیگارم تمام شده ، روی زمین می اندازمش می خواهم با پایم خاموش کنم ، که دادم هوا می رود کفش هایم انگار گم شده اند
|
:ARCHIVE
absurd |