[ پنجاه سال ] | ||
|
راسو جلو در خانه اش ایستاده بود . نگاهش به قفل های سیاه روی درش افتاد ، دره چوبی و قشنگش نم گرفته بود . از داخل خانه صدای موزیک سنگینی می آمد و گاهی صدای صدای آرام و سفت آدم هایی که نمی شناختشان ، یا شاید فراموششان کرده بود دستهایش یخ کرده و کبود شده بود . راسو همان لباسی تنش بود که وقتی در خانه را بسته بود و رفته بود تنش کرده بود ، لباس آن موقع نوی نو بود ، یعنی قشنگ ترین لباسی بود که داشت ، ولی حالا حالا جلوی درش ایستاده بود و صداهای خفه ی داخل خانه اش او را بیشتر به سمت خانه اش حمل می کرد نه آنجاها خبری هم نبود ،الان می توانست جلوی همه ی آنهایی که نرفتنش را می خواستند بایستد و بگوید اشتباه کرده ، قوی تر شده بود قوی تر از وقتی که مخالفت می کرد راسو یک دستش را فشار داد و با دست دیگرش قفل آهنی را گرفت و چند بار بر در کوبید چند لحظه بعد دخترکی با پیراهن چرمیه قرمز و موهای زیتونی در را باز کرد
|
:ARCHIVE
absurd |