[ پنجاه سال ] | ||
|
روز های آفتابی و سرد . شب های آفتابی و سرد . شب ها و روز ها پشت هم می آیند و می روند ، روند ساکن عقربه های ساعت ، خورشید و ماه ، من و تو بله ، کسی چه می بینند ، انقدر بی در و پیکر شده که من هم عاشقانه بنویسم ، و بخندم ، آه عزیزم عاشقانه بنویسم و بخندم و به تناقض برسم . چی ؟ ... نه . گفتم بی در و پیکر اما نه تا این حد . می خواهم بخندم . بلند . بلنده بلند آفتاب تیز شده . عرق از سر و صورتم می چکد . دستمال کاغذی زیاد دارم . تو این تابستان لعنتی کیف هایی که دستمال کاغدی نداشته باشند ناقص الکامل اند . دستمال کاغذی دارم و بالای لب هایم را پاک می کنم . احساس جسم نرمی که روی لبانم حرکت می کند . بوسه ای می زنم . آفتاب لعنتی هم تیز شده بله ، شما درست می گویید ، همیشه ، حتی اگر الان شب نباشد . چشم هایتان را نیمه باز نگه دارید . اگر سخت است یکیشان را ببندید و آن یکی را باز نگه دارید . این طوری راحت تر می توانید کنار بیایید رب النوعمان آمده . دست ها در کمر حرکت می کند . روی سینه ها که می رسد قوس اش شدید تر می شود . لرزش خفیف زیر اندام ها ، لرزش خفیف دست ها ، بله همه چیز به هم می ریزد . چایی داغ روی پاهایم . می سوزم . آه نه ، نگو پرت و پلا می گویم . امروز بالا رفته ام . بالای بالا . لبخند از روی لبانم محو نمی شود .نه پرت و پلا نمی گویم . بی در و پیکر شده همه چیز . حتی من
|
:ARCHIVE
absurd |