[ پنجاه سال ] | ||
|
چشم هایم را می بندم دستی بر بدنم چنگ می زند و من را با خود می کشد پشت سر هم تکرار می کند : چشم هایت را باز نکن ، چشم هایت را باز نکن مقابله می کنم با خودم . بدنم درد می کند . نمی دانم با چه سرعتی در حال حرکت هستیم . حس می کنم تا چند لحظه ی دیگر به خاطر داغی و سرعت زیادی که وجودم را گرفته تبدیل به نقطه ای نورانی می شوم چشم هایم را باز نمی کنم چند مدتی می گذرد . حس می کنم خاموش شده ام . سرعتمان کم شده . انگار نفس نمی کشم . صدای نفس های خودم را نمی شنوم دستم را ول می کند . روی زمین می افتم . بلند می شوم . چشم هایم هنوز بسته اند . به خاطر نوعی مقابله با خودم ، شاید فکر می کنم اگر چشم هایم را باز کنم کور می شوم نمی دانم چه مدتی در همان سکوت مطلق ماندم بعد صدایی در مغزم مرا از جا پراند شروع می کند به صحبت کردن .کلمه ای از حرف هایش برایم قابل درک نیست . تند تند حرف می زند من هم بی اختیار شروع به حرف زدن می کنم . صدای خودم را نمی شنوم حرف زدنش را تمام می کند . فکر می کنم شاید حرف هایم را شنیده باشد بعد ها ، فهمیدم که رفته شب ها وقتی با چشمهای بسته آسمان را نگاه کنی ، ستاره هایی را می بینی که پایین می افتند و از نگاه تو محو می شوند فقط از نگاه تو محو می شوند
|
:ARCHIVE
absurd |