[ پنجاه سال ] | ||
|
می خوابم و آدم ها از رویم رد می شوند . اسب ها از رویم رد می شوند ، سوسک ها . گربه ها و همه چیز کشیشی بدنم را بلند می کند و روی تخت می گذارد کشیشی مهربان کوتاه می شوم کوتاه و کوتاه و کوتاه کوتاه شدم خودم را حس می کنم . اول احساس می کنم فشرده شده ام . تنگ می شوم ، صورتم در هم می رود ، بعد یک حس آزاد شدن خیلی بد . حس های آزاد شدن همیشه خوب بودند ... ولی الان اینطور نیست . حس آزاد شدن از خودم . حس کوتاه شدن از خودم . ارادی یا غیر ارادی کشیش بدنم را بلند می کند و روی تخت قرار می دهد . تختی در یک اتاق سفید کاملا خالی بیرون غلغله ایست . همه مست اند . مست شراب قرمز . مست طعم گس شدابی که بر لب هایشان مانده . کشیش هم مست است . مست خون . خون تازه ای که از فرشته ای زمین ریخته . منهم مست هستم . اینجا زمینی قرمز است
|
:ARCHIVE
absurd |