[ پنجاه سال ] | ||
|
همشونو صدا می کنم . دونه دونه تو صف قرارشون می دم خودم یه لباس بلند سیاه می پوشم . موهامم می بندم از جلوشون رد می شم خوب نگاهشون می کنم . می گم ببینین ، تماشا کنین ، این منم می گم هر چقدر می خواین بهم زل بزنین . راه می رم، با همون لباس گشاد و سیاه و بلندم بعد ، پشت سرم یه سری کاغذ ریخته . رو دیوار اونجا هم کلی نقاشی هست می گم ببینین ، همه ی اینا رو نگاه کنین ، همشونو پاره کنین ، همشونو بسوزونین ، خودم هم وا میستم نگاه می کنم . تک تک کاراشونو ، حرکت هاشونو می بینم به جون نقاشیام می افتن . می بینم سعی می کنن لباسمو بالا بزنن . می بینم نگاهاشونو ، دستاشونو ، چشماشون بعد آروم می رم بیرون . درو می بندم
|
:ARCHIVE
absurd |