[ پنجاه سال ] | ||
|
توضیح : متن زیر خیلی بلنده . جاذبه ی داستانی نداری . شخصیت های جذاب نداره . حال شخصیت هاش غیر قابل درکه ، می تونم عذر خواهی کنم به خاطر این وضعیتش ، ولی حتی یک کلمه اش هم قابل عوض شدن نبود * باد می زند ، پنجره ها را باز می کند ، پرده ها را کنار می زند ، به صورت خم شده روی میز می رسد . موها را تکان می دهد ، سرمایش را متجاوزانه به صورت روی میز فرو می کند ،و آرام می رود
چند لحظه بعد دخترک با حواس پرتی از خواب می پرد ، موهایش را از کنار می زند ، نگاهی به پنجره می اندازد ، پرده ها را می کشد ،پنجره را می بندد ، بعد به جای قبلی اش بر می گردد ،و قبل از اینکه اشک یا بغضی سرازیر شود به خواب می رود - با احتیاط داخل می شود . کفش هایش را جلوی در ، در می آورد . نگاهش به دخترک می افتد ، روزی میز قرمز رنگ چوب راش خوابش برده . چشمهایش روی هم است و دهانش نیمه باز مانده . در گوشه ی یکی از چشم هایش قطره ای برق می زند مرد آرام نزدیک دخترک می شود ، با احتیاط ، طوری که نگاهش آنقدر عمیق نباشد که دخترک را از خواب بیدار کند ، نگاهی به صورتش می اندازد ، بعد از چند لحظه سرش را بر می گرداند و به آشپر خانه می رود ظرف های خالی و گاز خاموش . تخم مرغی بر می دارد ، آب پز می کند و می خورد . تلویزیون با صدای بسیار کم روشن است مرد روز نامه از کیفش بر می دارد و شروع به خواندن می کند - در اتاق کناری ، دخترک چشمانش را باز می کند . سرش را بالا می آورد ، بوی عطر مردانه ای مخلوط با بوی عرق در اتاق پیچیده . چند لحظه چشمانش را می بندد و بی حرکت صبر می کند ، سپس بلند می شود و تلو تلو کنان خود را به آشپز خانه می رساند . مرد را در حال خوردن تخم مرغ و خواندن روزنامه می بیند . سلام می کند خواب بودی ، بیدارت کردم؟- مهم نیست+ رفته بودم بیرون . تو یکی از پاساژ های نزدیکمون . چیزی پیدا نکردم + جلسه بود . گلوم خشک شد انقدر حرف زدم - سردم شده . پنجره رو باز گذاشته بودم . یادم نبود+ می رم بخوابم+ چند دقیقه دیگه میام- - دخترک پله ها را آهسته بالا می رود تا به اتاق خواب می رسد . لباس هایش را در می آورد. چند لحظه کنار تخت خواب می نشیند چشم هایش را با دست هایش می پوشاند و زیر لب کلماتی را تکرار می کند . کلمه ها با سکوت اتاق در هم آمیخته می شوند و کم کم آوای منظمی را تشکیل می دهند . بدن دخترک لرزش خفیفی پیدا کرده ، و صدای آرام مثل موجی اتاق را طی می کند و به دخترک می رسد . بعد از چند دقیقه دخترک دستش را از روی چشمانش بر می دارد . چشمانش بی نهایت خیره و بی حالت اند زیر لب حرف می زند . صداها حالت عجیبی دارند ، موج های صدا هایش با یکدیگر می رقصند ، هم همدیگر را قطع می کنند ، و هر یک جواب دیگری می شوند . دخترک خیره به صدایش نگاه می کند . زیر لب حرف می زند ...چیزی پیدا نکردم . سردم شده، پنجره رو باز گذاشته بودم . یادم نبود . امروز باز هم اومدن . همشون ، با چاقو و تفنگ ، دستامو بستش ، صورتمو روی میز گذاشتن ، بعد رفتن امروز همشون با هم اومده بودن . همشون با هم حرف می زدن . شکنجم می دادن . حرف می زدن ، با صدا های بلندشون ، آرامشمو ازم گرفتن ، امروز اولین روز بود. نمی خواستم اینطور شه... - مرد در را باز می کنه و داخل می شود . دود سیگار و بوی الکل را با خود داخل اتاق می آورد دخترک را در حالت جنون شبانه اش پیدا می کند . زیر لب حرف می زند و بدنش به شدت می لرزد . مرد کنارش زانو می زند . دست هایش را در دستش می گردد و آرام دخترک را می بوسد . اشک های دخترک سرازیر می شوند . زحمتی به دست هایش نمی دهد برای پاک کردن اشک ها ، زحمتی به بدنش نمی دهد برای جلو گیری از اشک ها . مرد آهسته دخترک را روی تخت می خواباند و با دست هایش اشک هایش را پاک می کند . چند دقیقه ای به همین شکل می گذرد . مرد به خواب می رود ، دخترک به خواب می رود - صبح زود ، مرد بیدار می شود . نگاهش به آفتابی که از پنجره روی فرش قرمز رنگ افتاده ، می رسد . پنجره باز مانده و پرده کنار زده شده . دخترک هنوز خواب است و صورتش سرد سرد . مرد آهسته بلند می شود و پنجره را می بندد . از حمام بیرون می آید ، لباس می پوشد و به آشپز خانه می رود دخترک آرام چشم هایش را باز می کند . دستش را روی پلک های یخ زده اش می گذارد و بر می دارد . بعد از چند دقیقه طبقه ی پایین می رود . مرد در یخچال را می بنند ، و نگاهش به بدن لخت و خوش فرمی که جلوی درگاه آشپز خانه ایستاده می افند . تکان خفیفی می خورد ، بعد لبخحندی روی لبش می آید بیدارت کردم؟- +مهم نیست سردم شده . پنجره باز مونده بود . یادم رفته رود ببندمش+ مرد لیوانی بر می دارد .و برای دخترک چایی می ریزد . قاشق چایی خوری را در لیوان حرکت می دهد تا شکر ها کاملا حل شوند دخترک به لیوان خیره شده ، ناگهان تکانی می خورد -بسه ؛ بسه هنوز خوب بهم نخورده- مهم نیست . بده بخورم+ آخه خوب بهم نخورده عزیزم...- دخترک لیوان را از دست مرد می گیرد و چایی را لاجرعه سر می کشد مرد خداحافظی می کند و از خانه خارج می شود - دخترک پس از بدرقه ی مرد به آشپر خانه باز می گردد لیوان چایی را نگاه می کند ، قاشق چایی خوری را بر می دارد و آرام روی لیوان ضرب می گرد . به خواب می رود - مرد ماشینش را در کوچه ای باریک نگه می دارد ، کاغذ و روان نویسی بیرون می آورد . سیگاری روشن می کند و شروع به نوشتن می کند: عزیز دلم ، سلام امید وارم بتونی وضعیت من رو درک کنی ، این که یک روز دخترکی که زیبا تر از اون به عمرت ندیدی رو گوشه ی خیابون ببینی که داره زیر لب با خودش حرف بزنه . ازش بخوای سوار ماشینت بشه و اطاعت کنه . بیاریش تو خونت و بخوای باهات مشروب بخوره ، و اون اطاعت کنه . بعد بخوای باهاش هم آغوشی کنی و اون کلمه ای حرفی بهت نزنه ، و برای تو بهترین لحظه های عمرت رو درست کنه ، بعد ، بعد هم عاشقت بشه عزیزم من هیچ مقاومتی در مقابل اون دخترک ندارم . گریه می کنه و اشک هاشو پاک می کنم . دخترک بعضی وقت ها می لرزه و حرف می زنه ، ولی اون هیچ وقت منو اذیت نمی کنه هیچ وقت فکر نمی کردم بعد از اینکه به دخترک زیبایی تجاوز کنم انقدر زندگیم عوض بشه ، این آخرین حرف های من بود . می دونم چقدر از دست عصبانی می شی ، ولی امید وارم با دوست پسری که امروز صبح توی خیابون دیدم که می بوسدت ، خوشبخت بشی نمی دونم نسبت به دخترک احساس ضعف می کنم یا احساس برتری بیش از حد ، ولی هم کدوم از این ها برای من ، دلیلی هست که عاشقش بشم خداحافظ - دخترک آرام بلند می شود . لیوان و قاشق چایخوری را به ظرفشویی می بود . آب را باز می کند و آنها را می شوید . بعد داخل سبد ظرف های خیس می گذارد و بیرون می آید به اتاق خوابش می رود . لباس های دیروزش مچاله شده روی زمیان افتاده . از داخل کمد لباس های اتو کرده ای بر می دارد و می پوشد . پرده را کنار می زند ، پنجره را باز می کند ، باد صبح به صورتش می خورد چشم های بیحالتش هوا را نگاه می کند ، موج های صدا را نگاه می کند ، رنگ ها با هم آمیخته می شوند ، دخترک از جایش تکان نمی خورد زنگ تلفن به صدا در می آید . رخترک گوشی را بر می دارد . صدای مرد را از پشت گوشی می شنود . بی اختیار لبخندی می زند . لبخندی از روی خوشحالی ، لبخندی که آدم فقط به فرشته ی نجات خود می زند ، به کسی که همیشه او را از مرگ نجات می دهد ، به بزرگ ترین فرشته ی دنیا
|
:ARCHIVE
absurd |