[ پنجاه سال ] | ||
|
پایه های طلائیه میز تکان تکان می خورند ، از هم جدا می شوند ، میز پایین می افتد . لیوان آب روی آن کج می شود ، آبش روی زمین می ریزد . از روی پرز های فرش حرکت می کند ، از میان گل های زرد و سیاه فرش می گذرد ؛ و کمی آنطرف تر با مایع قرمز رنگی که هنوز نم ناک است مخلوط می شود ، رنگی مایل به صورتی پیدا می کند و راه خود را ادامه می دهد ، تا وقتی که به طور کامل میان پرز های فرش محو شود - کمی آنطرف تر کسی می رقصد . با صدای سکوت ، صدای نفش های خودش . رقصی شبیه والس خیلی تند . چند وقت یکبار نگاهی از در باز ، به بیرون می اندازد . شب سورمه ای است ، شب مهتابی است ، شب همیشه همینجوری بوده و هست. پاهایش را روی زمین می کوبد و با تلاش غیر مستقیمی ، تمرکز چشمانش را از نقطه ای نا معلوم از بین نمی برد - نفس ها و قلب ها در هم مخلوط شده اند نوری سو سو می زند و خاموش می شود
|
:ARCHIVE
absurd |