[ پنجاه سال ] | ||
|
با صدای جیغی از خواب می پرم . فورا خود را به اتاقش می رسانم. لخت وسط اتاق ایستاده ، با چشم های وحشت زده جیغ می زند . نگاهم به دو لکه ی سیاه روی سینه هایش می افتد . جلو تر که می روم ، دو زالوی سرخ تیره رنگ را چسپیده به سینه هایش می بینم. وحشت سر جایم خشکم می کند. بعد صدای جیغ ممتدش است که مرا به خود می آورد . سعی می کنم آرامش کنم. وادارش می کنم دراز بکشد. بعد سعی می کنم دو زالو را از سینه هایش بکنم . اشکش راه افتاده . زالو هاجدا نمی شوند بدن لرزان دخترک با آن زالو های زشت و بد قیافه در دستانم است . ترسیده ام . ناگهان مثل برق گرفته ها می پرد . جلوی آینه اش می رود . چنگ محکمی بر سینه اش می زند . زالو ها میان گوشت و خون از بدنش جدا می شوند . مبهوت مانده ام .گریه اش به هوا رفته . به صورت من نگاهی حاکی از نفرت می اندازد ، بعد در را پشت سرش می کوبد و خارج می شود لکه های خیس خون جای پاهایش اند
|
:ARCHIVE
absurd |