[ پنجاه سال ]

 [ پنجاه سال ]

 
 



Thursday, November 03, 2005  

قاصدکی در دست می گیرم . فوت می کنم . بالا می رود . پایین می آید . باد می زند . بالا می رود . پایین می آید . بالا می رود . پایین می آید
-
چند وقت پیش ، کسی چند تا تخم قاصدک بهم داد
می خواستم برگردم خونه .... که فهمیدم هیچ وقت خونه ای نداشتم . چند لحظه فکر کردم ، بعد راهمو طرف کویری همون نزدیکی ها کج کردم
به کویر که رسیدم ، جایی که ستاره ها خیلی نزدیک بودن به زمین ، کفشامو در آوردم . زیر خاک مدفونشون کردم . روشون چند تا تخم قاصدک گذاشتم . خودم هم همون اطراف خوابم برد
چند وقت یک بار یه نگاه از گوشه ی چشم به قاصدک ها می نداختم که زیاد می شدن . بعد دوباره می خوابیدم
شب و روز دیگه برام بی معنی بود . قاصدک ها انقدر زیاد بودن که نور و تاریکی ، شب و روز به کویر نفوذ نمی کرد . بهشت من شده بود
-
سوار قاصدکی می شوم . بالا می رود . پایین می آید . باد می زند . بالا می رود . پایین می آید . بالا می رود . پایین می آید

Posted by: yas. @ 1:18 AM
 



links:

absurd
malasema
4004bc
benahayat
daydad

blind
sanaz
funk
anti-ideal
maktoob
zehne solb
Shahrzad
unbelievable
xak
minimal



Free Hit Counters
Free Hit Counters