[ پنجاه سال ] | ||
|
قاصدکی در دست می گیرم . فوت می کنم . بالا می رود . پایین می آید . باد می زند . بالا می رود . پایین می آید . بالا می رود . پایین می آید - چند وقت پیش ، کسی چند تا تخم قاصدک بهم داد می خواستم برگردم خونه .... که فهمیدم هیچ وقت خونه ای نداشتم . چند لحظه فکر کردم ، بعد راهمو طرف کویری همون نزدیکی ها کج کردم به کویر که رسیدم ، جایی که ستاره ها خیلی نزدیک بودن به زمین ، کفشامو در آوردم . زیر خاک مدفونشون کردم . روشون چند تا تخم قاصدک گذاشتم . خودم هم همون اطراف خوابم برد چند وقت یک بار یه نگاه از گوشه ی چشم به قاصدک ها می نداختم که زیاد می شدن . بعد دوباره می خوابیدم شب و روز دیگه برام بی معنی بود . قاصدک ها انقدر زیاد بودن که نور و تاریکی ، شب و روز به کویر نفوذ نمی کرد . بهشت من شده بود - سوار قاصدکی می شوم . بالا می رود . پایین می آید . باد می زند . بالا می رود . پایین می آید . بالا می رود . پایین می آید
|
:ARCHIVE
absurd |