[ پنجاه سال ]

 [ پنجاه سال ]

 
 



Friday, November 04, 2005  

سایه ی دراز لنگر ساعت
:روی بیابان بی پایان در نوسان بود
می آمد ، می رفت
می آمد ، می رفت
و من روی شن های روشن بیابان
، تصویر خواب کوتاهم را می کشیدم
خوابی که گرمی دوزخ را نوشیده بود
و در هوایش زندگی ام آب شد
خوابی که چون پایان یافت
. من به پایان خود رسیدم
-
من تصویر خوابم را می کشیدم
. و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم کرده بود
چگونه می شد در رگ های بی فضای این تصویر
همه ی گرمی خواب دوشین را ریخت ؟
تصویر را کشیدم
. چیزی گم شده بود
: روی خودم خم شدم
. حفره ای در هستی من دهان گشود
-
سایه ی دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود
و من کنار تصوار زنده ی خوابم بودم
تصویری که رگ هایش در ابدیت می تپید
. و ریشه ی نگاهم در تار و پودش می سوخت
این بار
هنگامی که سایه ی لنگر ساعت
از روی تصویر جان گرفته ی من گذشت
بر شن های روشن بیابان چیزی نبود
: فریاد زدم
! تصوار را باز ده
و صدایم چون مشتی غبار فرو نشست
-
سایه ی دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود
. می آمد ، می رفت
. می آمد ، می رفت
. و نگاه انسانی به دنبالش می دوید
-
سهراب سپهری - یادبود

Posted by: yas. @ 5:28 AM
 



links:

absurd
malasema
4004bc
benahayat
daydad

blind
sanaz
funk
anti-ideal
maktoob
zehne solb
Shahrzad
unbelievable
xak
minimal



Free Hit Counters
Free Hit Counters