[ پنجاه سال ] | ||
|
سایه ی دراز لنگر ساعت :روی بیابان بی پایان در نوسان بود می آمد ، می رفت می آمد ، می رفت و من روی شن های روشن بیابان ، تصویر خواب کوتاهم را می کشیدم خوابی که گرمی دوزخ را نوشیده بود و در هوایش زندگی ام آب شد خوابی که چون پایان یافت . من به پایان خود رسیدم - من تصویر خوابم را می کشیدم . و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم کرده بود چگونه می شد در رگ های بی فضای این تصویر همه ی گرمی خواب دوشین را ریخت ؟ تصویر را کشیدم . چیزی گم شده بود : روی خودم خم شدم . حفره ای در هستی من دهان گشود - سایه ی دراز لنگر ساعت روی بیابان بی پایان در نوسان بود و من کنار تصوار زنده ی خوابم بودم تصویری که رگ هایش در ابدیت می تپید . و ریشه ی نگاهم در تار و پودش می سوخت این بار هنگامی که سایه ی لنگر ساعت از روی تصویر جان گرفته ی من گذشت بر شن های روشن بیابان چیزی نبود : فریاد زدم ! تصوار را باز ده و صدایم چون مشتی غبار فرو نشست - سایه ی دراز لنگر ساعت روی بیابان بی پایان در نوسان بود . می آمد ، می رفت . می آمد ، می رفت . و نگاه انسانی به دنبالش می دوید - سهراب سپهری - یادبود
|
:ARCHIVE
absurd |