[ پنجاه سال ]

 [ پنجاه سال ]

 
 



Monday, November 07, 2005  

به گمانم چشم هایم ضعیف شده . هیچ خطی را صاف نمی بیند
خمیده های در هم پیچیده ، از خیابان ها گرفته ، تا خط های دفتر مشق پسرک هفت ساله ام
چوب های شیروانی ترک خورده اند . گاهی آب از میانشان روی نقاشی هایم می چکد
رنگ های سیاه و سفید در هم مخلوط می شوند . خاکستری های کدر حال مرا به هم می زنند . خاکستری هایی که از مخلوط شدن سیاه و سفید های واقعی ، روی نقاشی های من درست می شوند
کسی من را صدا میکند ؟ دقیقا همین الان ، کسی از کیلو متر ها آنطرف تر ... مرا صدا می کند . شاید خودم خودم را صدا می کنم
راه حل دوم منطقی تر نیست ؟ وقتی همه چیز با خودم باشد ، صدا کردن هم با خودم است
نه ، راه حل دوم شاید منطقی تر باشد ، ولی درست تر نیست . کسی مرا صدا می کند . می شنوم ، که کسی مرا صدا می کند . و مهم شنیدن من است . از دور ... از کیلو متر ها آنطرف تر
هذیان های بچه های هفت هشت ساله ، هذیان هایی که وقتی دیوانه ها را می بینی بر مغزت جاری می شود
واقعیت هایی که بعد از کمی فکر کردن به آنها می رسی
شاید خدا می دانست روزی دختری به دنیا می آید که روز هایی که پریود می شود ، دنیایش افسردگی را به زیر صفر می رساند
شاید خدا می دانست روزی دختری به دنیا می آید که روز هایی که پریود می شود ، با عالم و آدم هم آغوشی می کند و بوی خون را از خود یادگار می گذارد
شاید خدا می دانست دختری به دنیاخواهد آمد که به رنگ قرمز عشق بورزد ، و دیوانه اش شود
شاید خدا همه ی این ها را می دانست
و باز هم باران فرستاد ... تا چوب های شیروانی را بشکند
و سیاه و سفید های نقاشی ام را خاکستری کند
و مرا بکشد

Posted by: yas. @ 9:06 AM
 



links:

absurd
malasema
4004bc
benahayat
daydad

blind
sanaz
funk
anti-ideal
maktoob
zehne solb
Shahrzad
unbelievable
xak
minimal



Free Hit Counters
Free Hit Counters