[ پنجاه سال ] | ||
|
هیچ اتفاقی نیفتاده بود غروب بود ، هوا تاریک شده بود ، من هم همینجا نشسته بودم که گفتم بیایم و یک پست به اسمت بزنم که بعضی وقت ها که دلم تنگ می شود ، یادت بیفتم در واقع ... هیج اتفاقی نیفتاده بود به جز اینکه لای پنجره ام باز بود ، سرد بود ، و من مجبور شدم خودم را گلوله کنم دستم را دور تنم دایره کنم و مجبور شدم یک دستی تایپ کنم گاهی اوقات حس می کنم چقدر به پایان زندگی ام نزدیک شده ام بعد می بینم بدون خداحافظی رفتن خوب نیست از همین پنجره بیرون می روم و شروع می کنم با دونه دونه ی آدم ها خداحافظی کردن آدم ها که تمام می شوند ، حس های نوستالوژیکم قلمبه می شود من را بر می گرداند ، از پنجره ام داخل می پرم را روشن می کنم archive ه again و شروع می کنم به تایپ کردن یک پست برای تو به اسم تو
|
:ARCHIVE
absurd |