[ پنجاه سال ] | ||
|
هنوز هم می پرستم کسانی را که از باران های پاییزی به ذوق می آیند و کانورس های گلی می پوشند هر چند خودم هم در اتاقم را ببندم و کنار آتش کز کنم و هر از چندی خاکستر های روی شیشه ی مونیتورم را پاک کنم که پست های وبلاگم را غیر قابل خواندن می کند هنوز هم صدای قهقهه ی دختران از کوچه ی کناری می آید همینطور صدای غژ غژ تیر های سقف و دود ملایم سیگار و بخار نفس های پسری که سنگ ها را با پاهایش شوت می کند و بدون توجه به موها بلند و بهم ریخته اش از جلوی پنجره ام رد می شود شاید مسخره باشد ، اینطور لحظه نویسی یک روز پاییزی اما نه برای من پس فکر کردی آتش وسط اتاق من از چی ست ؟
|
:ARCHIVE
absurd |