[ پنجاه سال ] | ||
|
مرد آرام پشت پنجره می نشیند ، دستش را زیر چانه اش می زند ، و بیرون را نگاه می کند باد می آید ، و درخت ها را تکان می دهد مرد ، یاد صحنه های داستان هایش می افتد . الان ، باید دختری کمر باریک وارد شود و لیوانی چایی داغ به دستش بدهد مرد دستش را از زیر چانه اش بر می دارد و تنهای تنها ، پنجره را باز می کند و چند دقیقه بعد ، خوابیدن خود را از پشت پنجره نگاه می کند از استودیو بر می گردم پشت پنجره می نشینم . فضای کلیشه ای ای که در داستانهایم از آنها فرار می کردم پشت پنجره کز می کنم ، و می فهمم که هیچ وقت نویسنده نبوده ام باد آرام می گیرد و من روح مرد را می بینم که از پشت پنجره ، خوابیدنش را تماشا می کند
|
:ARCHIVE
absurd |