[ پنجاه سال ] | ||
|
یک روز صبح ، بعد از اینکه ساعت کوکی ام را خاموش کردم ، دست و صورتت را شستم ، دندانم را مسواک زدم ، کفش هایم را به پا کردم ، و در راه رسیدن به قرار گاهم قدم بر داشتم ناگهان به شدت ، فهمیدم که معتاد شده ام پشت سرم ، جلوی راهم ، هر طرف را گه نگاه کردم ، آنهایی را که به آن محتاج بودم دیدم فکر هایی در سرم آمد ، فکر هایم را دیدم ، صدایم را دیدم ، بدنم را دیدم فقط - به اصطلاح عام - مواد زندگی ام را دیدم و هنوز می گردم دنبال ذره ای از زندگی ام بدون خودم . بدون تو . بدون هیچ چیز و هیچ کس
|
:ARCHIVE
absurd |