[ پنجاه سال ] | ||
|
سعی می کنم تصویری از خودم را ، در انعکاس نور از پوست دستم کشف کنم کمی دقیق که می شوم ، لرزشی را زیر پوستم می بینم تقلایی از درونم موج می خورد ، می لرزد و آرام از دهانم بیرون می ریزد فکر می کنم شاید روحم باشد بعد نوری از پوست دستم گوشه ی چشمم را می گیراند نگاهم را که بر می گردانم ، میلیون ها ذره می بینم که از پوستم بیرون می ریزند و نور انعکاس می کنند به گمانم روحم است - سیگاری روشن می کنم و راه می افتم در خیابان های پیچ وا پیچ نصفه شب ها هوا سرد تر از چیزیست که دما سنج ها نشان می دهند خیابان ها را دو تا یکی پرواز می کنم ، باد کم سیگارم را گداخته تر می کند و نورش را روشن تر به کافه ی همیشگی که می رسم سرعتم را کم می کنم روی یکی از همان صندلی های آخری می نشینم و گوش هایم را به آهنگ های قدیمیه پاپ می دهم لیوان ویسکی را که در دست می گیرم ، نور دست هایم را می بینم خنده ای می کنم صاحب کافه هم حتی خنده ام را می بیند هیج وقت آن خوشحالی را در آن کافه ی کهنه و قدیمی ندیده بودم دستم را بالا می آورم . نمی دانم اول ویسکی است که به دهانم می ریزد ، یا نور دست هایم - از کافه بیرون می زنم راهم را طرف خانه ای کوچک و چوبی در انتهای خیابان چهل و پنجم کج می کنم اول جواب مادرت را می دهم ، با همان لباس خواب گل گلی اش ، بعد پدر خواب آلود و عصبانی ات بعد هم بالای تخت خواب تو تا صبح کنارت جا باز می کنم برای خودم و دراز می کشم . نور دستم را نگاه می کنم ، و هوایی که از دهانت بیرون می آید را می بوسم
|
:ARCHIVE
absurd |