[ پنجاه سال ] | ||
|
سعي کردم يادم بياد . همه چي چشمامو بسته بودم . سرعت فکرام زياد شد . خيلي خيلي زياد يه لحظه حس کردم همه چي تو دستمه . همه ي لحظه ها ، همه ي وقتايي که از خوشحالي جيغ مي زدم يا چند شبانه روز فقط می خوابیدم که نفهمم دورو ورم چه خبره فقط کافي بود يه کم به خودم نگاه کنم ... به لباسام ، به بدنم ، به فکرام همين کافي بود تا يه لحظه طعم همه ي حس هاي خوب و بدمو بچشم . بر آيند همه ي حس هاي زندگيم فقط يه طعم بود : خودم ... دیگه نمی ترسم تمام
|
:ARCHIVE
absurd |