[ پنجاه سال ] | ||
|
دستش را جلو می آورد . محکم و صمیمی دست می دهد . کت و شلوار سیاه پوشیده، با کراوات سفید . راهنماییم می کند که روی صندلی بنشینم . دامنم را صاف می کنم . به رو به رو خیره می شوم . از کاری که قرار است شروع کنیم می گوید . دست هایس را موقع حرف زدن تکان می دهد . سفیدیه صورت و کراواتش بیشتر از همه سنگینش کرده . بعد از چند دقیقه حرف زدن نظرم را می پرسد. تایید می کنم . خودش هم می داند همه ی این حرف هایش جنبه ی تشریفاتی دارند و مگر جای کبودی هایم را - که چند وقت پیش زیر دستانش برای آوردنم با اینجا روی بدنم نقش زدند - نمی بیند ؟ می دانم که می بیند . لبخندی از روی رضایت می زند . قرار ها را می گذارد . از فردا کارم را آغاز می کنم . اتاقم را نشانم می دهد . در ساختمان بزرگ و قصر مانند . با هزاران اتاق تو در تو و راهرو . بعید می دانم کسی در قصر راه برود. گم شدن در این قصر ، یا بهتر بگویم ولگردی در این قصر ، مرگ حتمی در پیش دارد . فقط خودش هر چند وقت یک بار راهرو ها را سر کشی می کند و اگر جنازه ی بو گرفته ای افتاده باشد ، از قصر خارج می کند و دفن می کند . البته خودش هم دوست ندارد زیر دست هایش بمیرند . زیر دست هایی که با هوش فوق العاده اش انتخاب کرده . زیر دست هایی که بهتر از آنها برای ایفای نقششان پیدا نمی شود . می گفتم . مرا به اتاقم راهنمایی کرد . اتاقی خیلی سرد ، با دیوار ها و سقف و وسایل سفید . در گوشه و کنار اتاق اشیای سیاهی به چشم می خورد . مثل چند پاکت سیگار ، یک اسلحه ی کمری و ... روی تخت سفیدم می نشینم . چند بار چشم هایم را باز و بسته می کنم . بالا پوش کوچک سیاهی روی سینه هایم را پوشانده . موهایم با کش سیاهی بسته شده . موهایم سفید است . پوست صورتم رنگ پریده . گمان می کنم نسبت به روز اول 10،15 سانتی قد کشیده ام . صورتم هم فوق العاده زیبا شده . اسلحه ی کمری ام را دور انگشتم می چرخانم . سیگاری از بسته ای که روی زمین افتاده بر می دارم و می کشم . پاهایم خیلی لاغر و کشیده شده . کمی وحشی به نظر می رسم روزی چند بار به اتاقم می آید . نامه هایش را برایش ترجمه می کنم . اکثرا نامه هاییست که به زیر دست هایش نوشته . خودش نمی تواند با ادم ها حرف بزند . من هم نمی دانستم زبانش را ، لحنش را ، می فهمم . وقتی شروع به حرف زدن کرد فهمیدم . انگار از نوزادی به همین زبان حرف می زدم . نامه هایش را ترجمه می کنم تا زیر دست هایش بفهمند چه کار باید بکنند . حس می کنم اینجا را دوست دارم . از پنجره که بیرون را نگاه می کنم دریا را می بینم . موهایم هم بلند شده . سفید و بلند . مطمئنم خودش هم نمی دانسته چقدر برایش خوب می شوم . چند وقت پیش اعترف کرد موهای سفیدم و پاهایم ( که حالا چند سانت دیگری هم بلند شده ) حواسش را پرت می کنند امروز بسته ی سیگارم تمام شد . سابقه نداشته این بسته های سیاه رنگ خالی باشند . همیشه خودش به من سر می زد و برایم می آورد . ولی امروز نیامده . می ترسم فراموشم کرده باشد . می گردم . کم کم کلافه می شوم . موهایم را با دست هایم می گیرم . بین پاهایم بالا می آورم . مایع سیاه و لزجی از دهانم بیرون می ریزد . کمی که دقت می کنم ، یک بسته ی سیاه رنگ سیگار ، که زیر پوسشش پلاستیکیش کاملا نو و دست نخورده است ، می بینم . خنده ی بلندی می کنم ( از بدو ورودم اینطور نخندیده بودم ) در حال باز کردن در بسته سیگارم ام که می بینم ناگهان وارد می شود . خونسردیه همیشگی اش بیشتر درچشم می زند . رنگ پریده تر است. از حالتش معلوم است که خودش را با عجله به اینجا رسانده . به بسته ی سیگار و مایع لزش استفراغم خیره می شود . موجیمخلوط از ترس و خشنودیه خیلی خیلی زیاد در چشم هایش می بینم . میگوید : صدای خنده ات خیلی بلند در گوشم پیچید . دوباره می خندم . می بینم که لرزه ای بر تنش می افتد . صورتش رنگ پریده تر می شود . بی نهایت زیبا . به طرفم می آید . سیگاری از بسته ام بر می دارد و بیرون می رود خیلی وقت است که به اتاقم نیامده . سیگار هایم که تمام می شوند ، بالا می آورم . بالاپوشم را هم در آورده ام . سفیدیه سینه هام در چشم می زند . حتس سفید تر از پاهایم. موهایم . حتی چشم هایم .جالب است و قبلا چشم هایم را ندیده بودم ولی چند وقتیست چشم هایم را هم می بینم . موهایم را بیشتر از قبل می بندم . تنها نقطه ی تضاد سفیدی ام همان کش سیاه رنگیست که روز های اول به من داد صدای خنده می شنوم . صدای خنده ای عین خنده ی خودم . ناگهان لرزش خفیفی می گیرم . از روی تختم بلند می شوم از در بیرون می روم .کار احمقانه ای باشد یا نباشد صاحب خنده منتظرم است . راه ها را یکی یکی می پیچم. انگار همه یشان را بلندم . مثل زبان نوزداری ام . مثل استفراغم . مثل پاهای بلند و کشیده ام . به اتاقی می رسم که لای درش باز است . مثل در اتاق خودم . عین در اتاق خودم . وارد که می شوم روی تخت سیاه می بینمش . کراواتش گوشه ای از زمین در حال تجزیه شدن است . به طرفش می روم . می بینم که به راه رفتنم ، به چشم هایم ، به سیگارم خیره شده . دستش را به طرفم دراز می کند . دستش داغ است . خیلی خیلی داغ . سرمای دست من داغیش را در خود حل می کند یادغیه او سرمای من را ؟ ناکهان بالا می آورد و لزج و سفید . دهانم را روی مایع لزج سفید قرار می دهم. مومهایم را چنگ می زند . موهایم کنده می شود . خون بیرون می ریزد. خون من قرمز است . زمین سیاه پر از قرمز می شود . تا سقف می رود . از شیار لای در . روی دیوار ها . توی راهرو ها . روی بدن سفیدم . می میرد . دیوار ها محو می شوند . رنگ میان سقید و سیاه دنیایمان چه کار می کند ؟ کراوات ، بسته های سیگارم ، در های نیمه باز ، کت و شلوارش ، ستون های قصر بزرگ در قرمزی خونم حل می شوند . هیچ چیز باقی نمی ماند . نه هم آغوشی سیاه و سفید ،نه مو های من . فقط خون است . قرمزی و خون . قرمزی و خون
|
:ARCHIVE
absurd |