[ پنجاه سال ]

 [ پنجاه سال ]

 
 



Monday, December 26, 2005  

سرخپوست کوچک ، پر کلاهش را روی میزش می گذارد . کلاهش را در می آورد . روسری زیرش را باز می کند . جلیقه ی چرم گاوش را باز می کند . لباس زیرش ، کفش هایش ...
رو تختی اش را کنار می زند و زیر پتو می رود . حس وحشتی بدنش را می لرزاند . کلاهش را باز کرده
حس می کند جزئی از بدنش را کنده است . دست به شکم خود می کشد . فریادش هوا می رود . حس می کند ؟
قبلا هم دست روی جلیقه ی چرمی اش کشیده بود ... چرا انقدر حس می کند ؟ این حس روی شکمش ؟ این حس وقتی پشت لختش روی تخت قرار گرفته ؟
چند ثانیه بعد سرخپوست کوچک را بیهوش روی تختش پیدا می کنند


لحظه ی پیدا کردن سرخپوست کوچگ چگونه می تواند باشد ؟
همه تعجب می کنند . نبودن جلیقه ی چرمی روی سینه ی یک پسر ؟ بعضی ها می لرزند . بعضی ها داد می زنند . بعضی ها فرار می کنند . بعضی ها زل زده اند
ناگهان صدای فریادی همه را می پراند . پیر قبیله است . چشمانش عصبانی است . نه اثری از ترس معلوم است نه ناراحتی . عصبانی است . عصبانی ، مثل وقت هایی که راز کسی بر ملا می شود
پسر بیهوش را روی دست هایش بلند می کند ، بیرون از کلبه می برد . سرش را قطع کی کند


کسی گریه نمی کند . بعضی ها کمی می ترسند
مادر هنوز وحشت زده است . از بدنی بدون جلیقه . پدر جلیقه های کلفت تر می دوزد و می پوشد

و گاهی ، سرخپوست کوچکی ، لای دکمه هایش را باز می کند ، و نمی ترسد
پیر قبیله روز به روز پیر تر می شود
تا روزی فرا برسد ، که طبق رسم قبییله ، سر خودش را ببرد

Posted by: yas. @ 9:16 AM
 



links:

absurd
malasema
4004bc
benahayat
daydad

blind
sanaz
funk
anti-ideal
maktoob
zehne solb
Shahrzad
unbelievable
xak
minimal



Free Hit Counters
Free Hit Counters