[ پنجاه سال ] | ||
|
سرخپوست کوچک ، پر کلاهش را روی میزش می گذارد . کلاهش را در می آورد . روسری زیرش را باز می کند . جلیقه ی چرم گاوش را باز می کند . لباس زیرش ، کفش هایش ...
رو تختی اش را کنار می زند و زیر پتو می رود . حس وحشتی بدنش را می لرزاند . کلاهش را باز کرده حس می کند جزئی از بدنش را کنده است . دست به شکم خود می کشد . فریادش هوا می رود . حس می کند ؟ قبلا هم دست روی جلیقه ی چرمی اش کشیده بود ... چرا انقدر حس می کند ؟ این حس روی شکمش ؟ این حس وقتی پشت لختش روی تخت قرار گرفته ؟ چند ثانیه بعد سرخپوست کوچک را بیهوش روی تختش پیدا می کنند لحظه ی پیدا کردن سرخپوست کوچگ چگونه می تواند باشد ؟ همه تعجب می کنند . نبودن جلیقه ی چرمی روی سینه ی یک پسر ؟ بعضی ها می لرزند . بعضی ها داد می زنند . بعضی ها فرار می کنند . بعضی ها زل زده اند ناگهان صدای فریادی همه را می پراند . پیر قبیله است . چشمانش عصبانی است . نه اثری از ترس معلوم است نه ناراحتی . عصبانی است . عصبانی ، مثل وقت هایی که راز کسی بر ملا می شود پسر بیهوش را روی دست هایش بلند می کند ، بیرون از کلبه می برد . سرش را قطع کی کند کسی گریه نمی کند . بعضی ها کمی می ترسند مادر هنوز وحشت زده است . از بدنی بدون جلیقه . پدر جلیقه های کلفت تر می دوزد و می پوشد و گاهی ، سرخپوست کوچکی ، لای دکمه هایش را باز می کند ، و نمی ترسد پیر قبیله روز به روز پیر تر می شود تا روزی فرا برسد ، که طبق رسم قبییله ، سر خودش را ببرد
|
:ARCHIVE
absurd |