[ پنجاه سال ]

 [ پنجاه سال ]

 
 



Tuesday, January 03, 2006  

صدای تق تق در در گوشش می پیچد . باد است که خود را این چنین به در می کوبد
صدای آشفته ی تق تق در با تیک تاک های منظم ساعت در هم مخلوط می شوند ، و این حس را تحمیل می کنند که کسی برود و در را باز کند و راه باد را برای هم آغوشی باد و آتش داغ شومینه بسازد
بالاخره کسی التماس هایم را می شنود . صدای کشیده شدن دمپایی های پشمی روی پارکت های چوبی را می شنوم . چند ثانیه بعد قفل در با صدای تقی باز می شود . حریصانه خود را داخل می کنم

کناز شومیه می شینم . نفس های یخ زده ام حالا کمی منظم تر بیرون می کشند . آنطور ها هم با ضربه های ساعت تداخل نمی کنند . دست هایم را در آتش فرو می کنم . ذعال های گداخته گرمم می کنند . صاحب خانه پاکت نامه ای که پشت در بوده را باز کرده و حالا مشغول خواندن نامه ایست . حتما متوجه غریبه ای که روی رو فرشی جلوی شومینه اش نشسته نمی شود

گرم شده ام . چشمانم دارد روی هم می افتد ، که می بینم لیوان قهمه ی داغ کنار دستم گذاشته شده . سرم را بالا می کنم . صاحب خانه را می بینم که با نگاهی خونسردانه به من زل زده . پاهایم را که رو به شومینه دراز کرده بودم به ادای احترام ، جمع می کنم . امید وارم قصد بیرون انداختنم را نداشته باشد . بعد می بینم که می رود و روی مبل می نشیند و قهوه ی خودش را به لب می گذارد . متوجه نگاهم می شود . می گوید که قهوه ام را بخورم ، در این زمستان لعتنی روح آدم ها هم یخ می زند ، جه برسد به توی بیچاره . خوشحال از مهمان نوازی صمیمی اش قهوه را بر می دارم و به دهان می گذارد . واقعا که کارساز است . گرم شدنی که با نوشیدن قهوه ی داغ باشد به این راحتی ها بیرون نمی رود . یعنی ، اصلا بیرون نمی رود

چند ساعتی همانطور می گذرانیم . او کمی پیپ می کشد ، بعد کتابی کلفت و قدیمی را بر می دارد و می خواند . موقع کتاب خواندن عینک می زند . من احساس گرمای مطبوعی می کنم .حتی دیگر قدرت بلند شدن از جلوی این آتش را هم ندارم . دیر وقت است م من هنوز نمی دانم چرا صاحب خانه تا این وقت بیدار مانده و کتاب می خواند

بعد می آید و کنارم می نشیند . با انبر ذغال کنده ها را جا بجا می کند . گرمایی در صورتم می زند که لحظه ای از لذت بی خود می شوم . می بینم که صاحب خانه ام پیپش را در می آورد و بالای شومینه می گذارد . بعد شروع می کند حرفهایی که نمی خواستم بشنوم را زدن . اول از سرمای وحشتناک این زمستان می گوید . بعد از صدای صربه های باد که بر در می خورد ، بعد نامه ای که جلوی درافتاده بود ؛ و حرف هایش را با یکپرسش تمام می کند ، اسمم را می پرسد

گفته بودم که گرمای قهوه ای که کسی جلوی شومینه ی خانه اش به خوردت بدهد هیچ جور بیرون رفتنی نیست . گفتم نفس های یخ زده ام بود که در را به صدا در آورد . اسمم را می گویم ، عزرائیل . همان فرشته ی یخ بسته .
نگاهی خریدارانه می اندازد . بعد دستش را پشت گردنم می اندازد و می گوید که همیشه فرشته های یخ زده در خانه ای را می زنند

کتابش را نشانم می دهد . کتابی نیمه تمام است . وحشت را در چشمانم احساس می کند ، و خونسردانه ورق های کتاب را نشانم می دهد . جمله های آخر کتاب را می خوانم . زندگی من نیمه تمام است و مثل این کتاب . فرشته های یخ زده گرم می شوند و می روند ، می روند ، یعنی زندگیشان نیمه تمام می ماند ، صدای در را می شنوند ، قهوه ای می ریزند و کتابی نیمه تمام می خوانند .و زندگی من اینجا ،نیمه تمام می شود ، و همین جمله زندگی می زاید . فرشته ای را گرم می کند و مرگی را باز می دارد و جمله ی آخر است که جمله می زاید

کتابی در دست میگیرم . رویش را می بوسم و بیرون می روم . هوا سرد سرد است . ولی گفته بودم ، داغی قهوه ی داغ جلوی شومینه ی یک خانه هیچ وقت نمی رود ، حتی از نفس های یک فرشته ی یخ زده

-

سالها بعد در خانه ام ، وقتی برای چند هزارمین بار قهوه ی دم کرده ی یخ کرده ام را دور می ریزم و قهوه ای تازه دم می کنم ، صدای باد را می شنوم که به در می خورد و با صدای ساعت دیواری ام ضد ضرب می زند . پارکت های چوبی را می گذرانم و در را باز می کنم

چند ساعت بعد زندگی نیمه تمامم را به عزرائیلی که جلوی شومینه ام نشسته تقدیم می کنم ، رویش را می بوسم ، قفل در را می اندازم ، بعد از سالها قهوه دم کردن و آتش گیراندن ، چشم هایم را روی هم می گذارم ، و ضربه ی ساعت را می شنوم که برای عزرائیل طرد شده ، یک ضربه را دیر تر می نوازد
یک ضربه دیر تر ، به خاطر گرمای لعنتی ای که بالهای یخ زده ی فرشته را باز کرده بود

Posted by: yas. @ 8:58 AM
 



links:

absurd
malasema
4004bc
benahayat
daydad

blind
sanaz
funk
anti-ideal
maktoob
zehne solb
Shahrzad
unbelievable
xak
minimal



Free Hit Counters
Free Hit Counters