[ پنجاه سال ] | ||
|
بعضی وقت ها حس می کنم قسمتی از من تو کلاویه های پیانوی قدیمیه خونه ی خاک گرفته ی آلبا کالفیگر جا مونده . دور خودم می چرخم ، و در تلاش احمقانه ای که دارم ، سعی می کنم بین سر گیجه هام ، کلاویه هاشو بالا پایین کنم تا اون تیکمو پیدا کنم . البته ، باید بدونین که ، هیچ وقت نتیجه نداده . آهنگ نا موزونی که از کلاویه های پیانوی لعنتی در میاد حسابی حالمو می گیره بعضی وقت ها هم خیلی الکی به سرم می زنه که همونطور که دارم می چرخم ، تعداد چین های دامنمو بشمرم . البته کار خسته کننده ایه اما عدد های بامزه ای بیرون میان . اگه خودتمونم امتاحان کنین ، می بینین که عددش همیشه با دفعه ی قبل فرق می کنه. تعداد چین های دامنه منم همینطوره . همین عددا بعضی وقت ها حوصلمو سر جاش میارن. راستشو بخواین من آدم لوسیم . خیلی حوصلم سر میره از حوصله سر رفتن که بگذریم ، وقتی دستام از خودم فاصله می گیرن ، بهش می گن نیروی گریز از مرکز ، اگه چشمام رو هم کمی نیمه باز بذارم ، که البته این اتفاقیه که اکثرا می افته - اگه رو حساب بادی که بهش می خوره بذاریم ، حس می کنم دستام دارن دور می شن تا چیزای دورو ورمو نجات بدن . خوبیش به اینه که موفق می شن . همیشه همه چیز سر جاش می مونه ، این خوشحالم می کنه این خوشحالم می کنه . بعد از اینکه می شینم رو زمین ، دامنم هم از رو پاهام کنار می ره ، می تونم با خیال راحت دستامو رو زمین ولو کنم ، کنترل تلویزیونو بر دارم و کانالا رو عوض کنم ، آلبا کالفیگرو می بینم که هنوز رو مبل نشسته و داره سیگار دود می کنه . گاهی اوقات هم از اون پیانوی قدیمیش می گه ، یا از کیک های شکلاتیه خانومه آرلن . من خوشحال می شم ، جددن خوشحال می شم چیزه دیگه ای نمونده که بگم ؟ :*
|
:ARCHIVE
absurd |