[ پنجاه سال ] | ||
|
همینجوری که دارم اینجا
رو این سنگایی که پسر بچه های مو بور چشم خاکستری کنار هم چیدن ، راه می رم و دستام تو جیب پالتوی قهوه ای رنگمه دوست دارم ، همه ی صداهای دنیا از گوشم بزنه بیرون من هم مثله همه ی آدم هایی که دارن رو این سنگا راه می رن دستامو تو جیب پالتوم کنم و قدم هامو آروم بر دارم انگار نه انگار که همه ی صداها رو رو قورت دادمو و از گوشم می دم بیرون مم بعد هم یکی از همون پسر بچه ها واسم جفت پا بگیره من هم صدای خوردن تنم به زمینو نشنوم
|
:ARCHIVE
absurd |