[ پنجاه سال ] | ||
|
خیلی سال پیش ها یه رفیقی داشتم . یه روز سرشو آورد تو خونمون ، شاشش گرفته بود . دسشویی می خواس ، من داشتم سیگار می کشیدم اومد سیگارمو قاپید ، رفت مستراح چند روزی با هم بودیم بعد فهمیدم که سیگاراشو می شمره . بعاضی وقت ها ذوق می کرد که مثلا سیگارش زوج در اومده یا چیزی اینطوری بود که هر کدوم از اتفاقای زندگیش یه عددی داشت . مثلا مردن بچش نه هزار و هشتصد و یازده بود یا به قول خودش بلوغش دو بود دارم فکر می کنم که اون اندازه ی همه ی اتفاقای زندگیش سیگار کشید یا نه - خواسته ها وقتی دور تر می شن قابل لمس تر می شن ، خواسته های نزدیک هم انقدر لوس می شن که آدم فراموششون می کنه مثلا من نود درصد وقتا یادم می ره که می خوام تایپ کنم یا مثلا می خوام دستمو تکون بدم
|
:ARCHIVE
absurd |