[ پنجاه سال ] | ||
|
وقتی همه ورقا رو رو میز بر گردوندیم آس پیک دسته منه و با جورابای پشمیه قهوه ایم چهار زانو نشستم وقتی همون موقع صدای بوق ماشین میاد کالفیگر میره لب پنجره و پایینو نگاه می کنه من دلشوره می گیرم گوشه ی آس پیکو می جوم بعد بغض می کنم واسه وقتی که آلبا می گه چی شد ؟ منم سعی می کنم بگم : بردم
|
:ARCHIVE
absurd |