[ پنجاه سال ]

 [ پنجاه سال ]

 
 



Wednesday, April 12, 2006  

خط های صاف کنار هم صف کشیده اند
چشم من میان فاصله های سفیدشان گیج می شود
خط ها همچنان صاف می مانند
ولی من قدرت صاف دیدنشان را ندارم
چشم هایم گیج می روند و خط ها را خمیده و پیچ وا پیچ می بینند
شاید همه چیز همین جا تمام می شد
ولی من ، همین لحظه
خودم را روی تخت پرت می کنم
و گریه می کنم
گریه می کنم و زار می زنم
فقط چون می دانم
می دانم که نمی توانم خط ها را صاف ببینم
-
-
سرم را از روی تخت بلند می کنم
کسی نمی آید و در ها بسته است
ولی من منتظرم
منتظرم صدای کسی را بشنوم
بدون هیچ غرض کثیفی - نه کمک ، نه اتنقام ، نه خالی کردن
سرم را بلند می کنم ، اتاقم در سکوت وحشیانه ای فرو رفته
می دانم که نباید به پتو دست بزنم و خود را پنهان کنم
نباید حرف بزنم و سکوت را بشکنم
حتی تکانی به بدنم نمی دهم
ورق هایم روی زمین پخش شده اند

Posted by: yas. @ 12:17 PM
 



links:

absurd
malasema
4004bc
benahayat
daydad

blind
sanaz
funk
anti-ideal
maktoob
zehne solb
Shahrzad
unbelievable
xak
minimal



Free Hit Counters
Free Hit Counters