[ پنجاه سال ] | ||
|
خط های صاف کنار هم صف کشیده اند چشم من میان فاصله های سفیدشان گیج می شود خط ها همچنان صاف می مانند ولی من قدرت صاف دیدنشان را ندارم چشم هایم گیج می روند و خط ها را خمیده و پیچ وا پیچ می بینند شاید همه چیز همین جا تمام می شد ولی من ، همین لحظه خودم را روی تخت پرت می کنم و گریه می کنم گریه می کنم و زار می زنم فقط چون می دانم می دانم که نمی توانم خط ها را صاف ببینم - - سرم را از روی تخت بلند می کنم کسی نمی آید و در ها بسته است ولی من منتظرم منتظرم صدای کسی را بشنوم بدون هیچ غرض کثیفی - نه کمک ، نه اتنقام ، نه خالی کردن سرم را بلند می کنم ، اتاقم در سکوت وحشیانه ای فرو رفته می دانم که نباید به پتو دست بزنم و خود را پنهان کنم نباید حرف بزنم و سکوت را بشکنم حتی تکانی به بدنم نمی دهم ورق هایم روی زمین پخش شده اند
|
:ARCHIVE
absurd |